خدا بود و دیگر هیچ نبود؛

نگاهی متفاوت به کتاب شهید چمران

حاتمی کیا را به خاطر انتخاب نام «چ» برای فیلمش درباره این شهید عزیز می ستایم. او به خوبی فهمیده بود که شخصیت چمران بسیار پیچیده تر و ذو وجوه تر از آن چیزی است که بتوان به سادگی آن را روایت کرد پس باید عنوان فیلمی هم که درباره او ساخته می شود، نشانگر این ضعف باشد.

به گزارش تبریزبیدار، مسعود زین العابدین از فعالین فرهنگی تبریز و نویسنده کتاب”تجمع ممنوع” در صفحه اجتماعی خود نوشت: 

پیش نوشت:
مطالعه کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود»، بهانه ای شد برای اندیشیدن و آشنایی بیشتر با دانشمندِ مومنِ مجاهدِ چریکِ عالمِ عارفِ واصلِ شهید؛ مصطفی چمران. این اوصاف تعارف نیست و واقعا چمران، بیشتر از این هاست. حاتمی کیا را به خاطر انتخاب نام «چ» برای فیلمش درباره این شهید عزیز می ستایم. او به خوبی فهمیده بود که شخصیت چمران بسیار پیچیده تر و ذو وجوه تر از آن چیزی است که بتوان به سادگی آن را روایت کرد پس باید عنوان فیلمی هم که درباره او ساخته می شود، نشانگر این ضعف باشد.

کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود» شامل برخی یادداشت های شهید چمران در آمریکا، لبنان و ایران است. او این یادداشت ها را به نیت انتشار ننوشته است و گویی نوشتن، محرم رازهای او و تسکین دردهایش بوده است. او خودش را در این یادداشت ها، بی تعارف وصف کرده و بی محابا حرف های دلش را به رشته تحریر درآورده است.

بزرگی چمران اجازه نمی دهد که به سادگی از کنارش گذشت. می ارزد که در میان همه مشغله ها و دل مشغولی ها وقت گذاشت و برخی جملات کتاب را تایپ کرد، حتی اگر ذائقه ی ساندویچی مردمان عصر مدرن، این اطمینان را به نویسنده بدهد که کسی حوصله ی مطالعه متن های طولانی را ندارد و انسان مدرن باید به کارهای مهمی مثل بازی، وبگردی، خواب و تفریح بپردازد.

مطمئنا این روایت از چمران نیز، همچنان ناقص است و بزرگی شخصیت او را نمی رساند. ترجیح می دهم عین جملات شهید عزیز را بیاورم و کمتر از خود سخن بگویم:

جنگ در مصاف تعلق
چمران قبل از آن که یک چریک در عرصه پیکار نظامی باشد، یک چریک پیروز در مبارزه با نفس است. همین است که او را تبدیل به فرماندهی محبوب و صاحب کاریزما می کند. او قبل از آنکه برای آزادی فلسطین و شیعیان لبنان و آزادی پاوه بجنگد، برای آزادی از چنگال نفس اماره جهاد کرده بود. او در آمریکا و در میان همه برخورداری های مالی و در حالی که یک دانشمند فیزیک پلاسما است، در جستجوی آزادی واقعی می نویسد:

«کمند دراز آمال و آرزو، بال و پرم را بسته، اسیر و گرفتارم کرده و با آزادی، آری آزادی واقعی خیلی فاصله دارم».

او به دنبال حذف همه تعلقات بود:
«هنوز می ترسم که خدای بزرگ را، رو در رو ملاقات کنم و می ترسم که به خانه اش قدم بگذارم. هنوز خود را آماده پذیرش مطلق او نمی بینم و هنوز در گوشه های دلم خواهش های پست مادی وجود دارد … هوز مهر زندگی در عروقم می دود و هنوز از همه چیز به کلی ناامید نشده ام. هنوز قلب و روح خود را یکسره وقف خدا نکرده ام».

بیگانه اما نزدیک
چمران با مردمان عصر خود بیگانه بود. نه به این معنی که دنیای اطرافش را نمی شناخت و از زمانه اش عقب بود. نه! او مسلّط به علم روز، و انسانی سرد و گرم چشیده بود، اما روح او احساس تنهایی می کرد. این، درد مشترک همه آنهایی است که خود را به اوهام بدیهی نمای دنیای ماده راضی نکرده اند. انسان هایی چون او، هر آنچه که دیگران می پسندند را قبله آمال و تمایلاتشان انتخاب نکرده اند. بزرگانی چون او، حق را به عنوان قبله ی خود انتخاب کرده اند و برای آن می جنگند. او در بیان بیگانگی اش با آدمیان پیرامونش می نویسد:
«ای خدای بزرگ، معنی زندگی را نمی فهمم. چیزهایی که برای دیگران لذتبخش است، مرا خسته میکند…چیزهایی که دیگران به دنبال آن می دوند، من از آن می گریزم».

اما این چریک بیگانه از مردم، فقط در خلوت ها و لحظه های ناب مناجات، احساس دوری از مردم زمانه اش می کند وگرنه عشق به مردم، در دل او موج می زند:
«وقتی در نبعه (شهری در لبنان که توسط فالانژها که از احزاب افراطی مسیحی هستند، به خاک و خون کشیده شده بود) راه می روم، احساس می کنم با تمام مردمش، با بچه ها، با زن ها و با جنگنده ها(مبارزان) احساس همدردی و محبت می کنم».

او یک مبارز است و طبیعی است که در مبارزه، عده ی زیادی به دستور و حتی به شلیک او جان بدهند، اما او شیفته ی کشتار نیست و با اکراه، از جنگ سخن می گوید. اگر ظلمی نبود، مطمئنا او هیچگاه دست به اسلحه نمی برد:
«و من تعجب می کردم، چطور ممکن است انسانی در چشم انسان دیگر به این نزدیکی نگاه کند و او را بکشد!».

یا در جای دیگری می نویسد:
«چرا باید این چنین باشد؟ چرا این همه درد؟ این همه بدبختی؟ این همه جنایت؟ اشک می ریختم و به سرعت قدم می زدم… چرا باید پدر و مادری به این روزگار تیزه بیافتد».
چمران فرماندهی بود که در قلب حادثه می جنگید و هرگز پشت میز نشین نشد:

«با صلابت تمام و با سرعت کافی و ایمان محکم به پیش میرفتم. جنگندگانی که مرا نمی شناختند تعجب می کردند. آنها انتظار داشتند که من نیز مثل رهبران دیگر در اطاقی پشت میز بنشینم و به گزارشات مسئولین گوش فرا دهم و بعد دستور صادر کنم».

عشق و دیگر هیچ
دکتر چمران معنای ناب توحید بود. فقط به خدا می اندیشید و فقط برای او قدم برمی داشت. او در نیایشی نوشته است:
«سراپای وجودم را آنچنان مسخّر اراده خود کن که به دیگران نیاندیشم و محلی از اعراب برای اعمال دیگر نماند».

مصطفی، عاشق بود و زندگی اش ترجمان عشق: 
«عشق، غایت آرزوی انسان است. بقیه زندگی فقط محملی برای تجلی عشق است».

او در وصیتنامه اش به امام موسی صدر، خود را به سه خصلت معرفی می کند:
«به سه خصلت ممتاز شده ام:
۱. عشق که از سخنم و نگاهم، دستم و حرکاتم، حیات و مماتم عشق می باشد. در آتش عشق می سوزم و هدف حیات را، جز عشق نمی خواهم  جز به عشق زنده نیستم.

۲. فقر که از قید همه چیز آزادم و بی نیازم، و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند تاثیری نمی کند.

۳. تنهایی که مرا به عرفان اتصال می دهد و مرا با محرومیت آشنا می کند. کسی که محتاج عشق است در دنیای تنهایی با محرومیت می سوزد و جز خدا کسی نمیتواند انیس شبهای تار او باشد و جز ستارگان، اشک های او را پاک نخواهند کرد و جز کوه های بلند، راز و نیاز او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر، ناله صبحگاه او را حس نخواهد کرد …».

شاید مصطفی این ارتفاع وجودی را از عبادتهایش یافته بود. عبادتهایش عاشقانه بود و گاهی بخشهایی از احساسات عاشقانه خود در عبادت را توصیف کرده است. او در تعریف عبادت مینویسد: 

«راستی عبادت چیست؟ جز آن که روح را تعالی دهد؟ و آن احساس ناگفتنی را در دل آدمی ایجاد کند؟ احساسی که در آن تمام ذرات وجودش به ارتعاش درمی آید، جسم می سوزد، قلب می جوشد، اشک فرو می ریزد، روح به پرواز در می آید و جز خدا نمی بیند و نمی خواهد … این احساس عرفانی، که از اعماق وجود آدمی می جوشد و به سوی ابدیت خدا به پرواز درمی آید، عبادت خوانده میشود.»


عرفان در مبارزه
چمران به خوبی فهمیده بود که وادی عشق، وادی امتحان¬ها و خطرهاست و کسی که ادعای عشق می کند باید در مقابل همه سختی ها، آغوش بگشاید:
«ای خدا، این آزمایش های دردناکی که فرا راه من قرار داده ای؛ این شکنجه های کشنده ای را که بر من روا داشته ای، همه را می پذیرم… خطر و مرگ، دوستان صادق من شده اند. از ملاقاتشان لذت می برم و مصاحبتشان را آرزو می کنم».

او به درستی اکسیر انسانیت را یافته بود و عرفان را در جهاد و مبارزه جستجو می کرد، نه در کنج خلوت و عافیت:

«احساس می کنم که تحمل درد و غم و خطر و مصیبت در راه خدا مهم ترین و اساسی ترین لازمه تکامل در این حیات است. معتقدم که زندگی در خوشی و بی غمی، لذت و سلامت، امن و نعمت آدمی را فاسد و منجمد و بی احساس می کند».

او مجاهدی خستگی ناپذیر بود. هرگز از مبارزه خسته نشد، اما سخت از عافیت طلبان آزرده خاطر بود. او درباره انقلابیون کاسبکار، که پشت مبارزان آزادی فلسطین را خالی کرده اند، می نویسد:

«ای حسین، ای شهید بزرگ، آمده ام تا با تو راز و نیاز کنم. دل پردرد خود را به سوی تو بگشایم. از انقلابیون دروغین گریخته ام. از تجّار ماده پرست که به اسلحه ی انقلاب مسلّح شده اند بیزارم. از کسانی که با خون شهیدان تجارت می کنند متنفرم. از این ماکیاول صفتانی که به هیچ ارزش انسانی پایبند نیستند و همه چیز مردم را، حیات و هستی و شرف خلق را و حتی نام مقدس انقلاب را، فدای مصالح شخصی و اغراض پست مادی خود می کنند گریزانم».

رفاقت با مرگ
او با مرگ به خوبی کنار آمده بود و ترسی از آن نداشت:
«دیگر نمی ترسم که زورگویی حیات مرا بستاند، کسی نمی تواند با ترس از مرگ، مرا به زانو در آورد و راه غلطی را بر من تحمیل کند. انقلاب، مرا آزاده کرده است و آزادی خود را به هیچ چیز حتی به حیات خود نمی فروشم».

او امنیت را در معنای حقیقی اش یافته بود:
«در حیات خود هیچگاه امنیت نداشته ام، اطمینان خاطر نیافته ام، خانه و مأوای مستقل پیدا نکرده ام، پناهگاهی نجسته ام و اطمینان و استقراری نداشته ام. لذا خواستم که امنیت و اطمینان و استقرار خود را از اشیای مادی بردارم و بر عشق و محبت تکیه کنم و استقرارگاهی در خانه دل بنا کنم، و امنیت و اطمینان خاطر خود را در بعدی بالاتر از ابعاد عادی زندگی جستجو کنم، به عشق درآویزم که در خلال طوفان ها و گرداب خطرها، باقی و پایدار است و حتی با مرگ زائل نمی شود».

فلسطین؛ قبله ی محصور
او برای آزادی فلسطین جنگید اما به راه و رسم مبارزه آشنا بود و لحظه ای برای نیل به اهداف مقدسش، ارزش های انسانی و اخلاقی را کنار نگذاشت. او راه و رسم برخی منحرفان را در مبارزه قبول نداشت:
«مقاومت فلسطینی برای ما به صورت بت در آمده بود و بی چون و چرا آن را می پذیرفتیم و می پرستیدیم و راهش را، کارش را و توجیهاتش را قبول می کردیم. اما دریافتیم که بیش از هر چیز، انسانیت و ارزش های انسانی و خدایی ارزش دارد و هیچ چیز نمی تواند جای آن را بگیرد. باید انسان ساخت، باید هدف را بر اساس سلسله ارزش ها معین نمود و معیار سنجش را فقط و فقط بر مبنای انسانیت و ارزش های خدایی قرار داد».

اما به همه این ناملایمات، او یقین محض بود و در راهی که انتخاب کرده بود، اندکی شک نداشت:
«از این که به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بوده ام متاسف نیستم. از این که آمریکا را ترک گفته ام، از این که دنیای لذات و راحت طلبی را پشت سر گذاشتم، از این که دنیای علم را فراموش کردم، از این که از همه زیبایی ها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشته ام، متاسف نیستم … از آن دنیای مادی و راحت طلبی گذشتم و به دنیای درد و محرومیت، رنج و شکست، اتهام و فقر و تنهایی گذشتم. با محرومین همنشین شدم و با دردمندان و شکسته دلان هم آواز گشتم».

یقین او مرهون اهدافش بود. او وظیفه اش را به خوبی می شناخت و در راه وظیفه از هیچ کوششی فروگذار نبود:
«فقط به خاطر وظیفه برمی خیزم، به خاطر وظیفه غذا می خورم، به خاطر وظیفه می خوابم، به خاطر وظیفه می جنگم، به خاطر وظیفه مبارزه می کنم، به خاطر وظیفه حرف می زنم، به خاطر وظیفه زندگی می کنم. و الّا حیات من سخت سنگین و غیرقابل تحمل بوده است».

تهی از خود
او به معنی دقیق کلمه آرمانگرا بود و برای آرمانش می جنگید، نه برای غنیمت های احتمالی. او از خود تهی بود:
«آرزو داشتم یتیمی با چشم اشک آلود به خواب فرو نرود، ناله دردمندی در نیمه های شب، سکوت ظلمت را نشکافد، آه سوزانی از سر ناامیدی به آسمان نرود. آرزو داشتم که تجلی صفات خدایی را در همه جا و همه کس ببینم… آرزو داشتم که شمع باشم، سرتا پا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار کنم… حرمان و محرومیت و تنهایی را بر خود پذیرفتم تا قلبی از حرمان نسوزد و روحی از تنهایی پژمرده نشود. و آه دردمندی، در دل شب سکوت ظلمت را نشکافد».

عاشقانه ای برای مسیح لبنان
چمران، عاشقانه «امام موسی صدر» را دوست داشت و به او اقتدا کرده بود. او وصیت معروفی را که خطاب به امام صدر نوشته است، این گونه آغاز می کند:
«وصیت می کنم به کسی که او را بیش از حد دوست می دارم. به معشوقم، به امام موسی صدر، کسی که او را مظهر علی می دانم، او را وارث حسین می خوانم، کسی که رمز طایفه شیعه و افتخار آن و نماینده ۱۴۰۰ سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق طلبی و بالاخره شهادت است. آری به امام موسی وصیت می کنم…»


مجذوب روح خدا
چمران عاشق امام خمینی(ره) نیز بود، اما این عشق بیشتر از جنس جذبه بود. او در امام ذوب شده بود. این جذبه در پیامی که چمران پس از موفقیت در آزادی پاوه خطاب به ملت ایران نوشته است، خود را نشان می دهد:
«در این چند روز مصیبت، می توانم به جرأت بگویم، که حتی یک قطره اشک نریختم و در برابر سخت ترین فاجعه های منقلب کننده، با این که در درون خود گریه می کردم ولی در ظاهر، قدرت خود را به شدت حفظ می نمودم و همه دردها و رنج ها و ناراحتی ها را در ضمیر ناب خود حبس می کردم، تا لحظه ای که در فرمانداری به عکس امام برخوردم، یکباره سیل اشک، ریختن کرد، و همه عقده ها و فشارها و ناراحتی ها آرامش یافت و خوب احساس می کردم که فقط یک قدرت روحی بزرگ در ابرمرد تاریخ قادر است چنین معجزه ای کند و امیدوارم که ملت ما نیز قدر رهبر عظیم انقلابی خود را بداند و تحت رهبری او همه توطئه های دشمنان اسلام و ایران را نابود کند».


و اما نکته پایانی، انتظاری است که چمران از همگان دارد:
«وصیت من، درباره قرض و دِین نیست. مدیون کسی نیستم و در حالی که به دیگران زیاد قرض داده ام، به کسی بدی نکرده ام. در زندگی خود جز محبت، فداکاری، تواضع و احترام روا نداشته ام و از این نظر به کسی مدیون نیستم. 

آری وصیت من درباره این چیزها نیست.
وصیت من درباره عشق و حیات و وظیفه است…»

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *