25 اسفند و چند خط وصیت نامه برای تاریخ

برای او که دریایی بود و به دریا پیوست

نگاهم لای نیزارها می‌چرخد و مطمئنم که پیچ خوردن دجله و سرعت آب باعث می‌شود که جنازه در ساحل منطقه کیسه‌ای افتاده باشد. فکر می‌کنم که پیکر آقا مهدی را در همین حوالی خواهیم یافت ولی هر چه می‌جوییم کمتر به نتیجه می‌رسیم. با اینکه احتمال خطر دارد ولی به هر سیاهی که روی آب می‌رسیم، چراغ قوه‌ای را که همراه برده‌ایم روشن می‌کنم تا از بودن یا نبودن پیکر آقا مهدی مطمئن شوم. ولی گویی از قایق و آقا مهدی خبری نیست.

سرویس فرهنگی تبریزبیدار؛

قاب اول: خداحافظ سردار

 – علی اکبر! برو به نیروهایی که در سمت شهرک [حریبه] هستند بگو چند نفرشان بروند بالای تپه، عراقی‌ها نیایند وارد خط ما بشوند.  
به سرعت خود را به نزدیکی شهرک می‌رسانم و پیام آقا مهدی را به بچه‌ها می‌گویم و دوباره به کنارشان بر می‌گردم. آقا مهدی آر‌پی‌جی را برای شلیک آماده می‌کند. تا متوجه برگشتنم می‌شود می‌گوید:
– علی اکبر! برو به جمشید سری بزن ببین در چه وضعی است؟
تا من به طرف گلوگاه که برادر نظمی در آنجاست قدم تند می‌کنم، آقا مهدی هم آرپی‌جی را به روی دوش می‌گیرد و از سیل‌بند بالا می‌رود. نمی‌دانم چرا می‌خواهد همه را دست به سر کند و دور و برش را خلوت کند. هر کس را به بهانه‌ای دنبال کاری می‌فرستد…
هنوز از آقا مهدی فاصله نگرفته‌ام که صدای گلوله‌ای بر می‌خیزد. دلواپس پیشانی آقا مهدی هستم. دل به دریا می‌زنم و سر بر می‌گردانم. فرمانده لشگر عاشورا با فرقی شکافته به قتلگاه افتاده است. تا بخود بیایم چند نفری اطراف آقا مهدی را می‌گیرند و بر روی دست بسوی قایقی که در آن نزدیکی است می‌رسانند. قایق خود را به آب می‌سپارد… (شهید علی اکبر کاملی – بیسیم‌چی آقا مهدی)

قاب دوم: آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

قایق از میان گلوله‌ها راهی برای خود می‌یابد و پیش می‌رود. سکان در دست “علیرضا تندرو” است. پیکر زخمی آقا مهدی را در گوشه‌ای از قایق خوابانده‌اند. خون از پیشانیش می‌جوشد و سرازیر می‌شود. شعاعی از نور کمرنگ غروب آفتاب اسفندماه جلوه دیگری به چهره آقا مهدی داده است. زخمی هستم ولی همه فکرم پیش آقا مهدی است. بعید می‌دانم مرغ از قفس پریده باکری دوباره به حصار قفس برگردد. لبهایش مترنم است. با اینکه در زیر آن آتش شدید فرصتی برای شنیدن نیست ولی به لبهایش چشم می‌دوزم.
– الله و الله… الحمدلله، الله و الله… الحمدلله
در یک لحظه قایق در میان چند انفجار بالا و پایین می‌رود. سر می‌دزدم و “تندرو”، قایق را سالم از میان معرکه می‌گذراند. ناگهان نگاهم روی سیل‌بند ثابت می‌ماند. عراقی‌ها به روی سیل‌بند آمده‌اند و بسوی قایق روی آب شلیک می‌کنند. هنوز چشم از سیل‌بند بر نداشته‌ام که آرپی‌جی زنها دوباره شلیک می‌کنند و قایق را هاله‌ای از آتش در میان می‌گیرد…
روی دجله غوطه‌ورم. موج انفجار آرپی‌جی بداخل آب پرتابم کرده است. دست و پا می‌زنم و خود را روی آب نگه می‌دارم. لاشه قایق در فاصله‌ای دور در میان شعله‌های آتش می‌سوزد… (شهید محمد قنبرلویی)

قاب سوم: از دریا تا دریا

عزیز جعفری به جلو می‌آید و در کنار دجله پیدایم می‌کند.

– سعی کنید جنازه آقا مهدی را پیدا کنید!

امروز تلخ‌ترین بعد از ظهر زندگانیم را پشت سر گذاشته‌ام و دل و دماغ هیچ کاری را ندارم. تصمیم گرفته‌ام تا پیکر آقا مهدی پیدا نشود از اینجا تکان نخورم.

هوا که تاریک می‌شود به همرا سه نفر دیگر به دجله می‌زنیم. قایق به آرامی پیش می‌رود. می‌خواهیم ساحل منطقه‌ای را که قایق آقا مهدی در وسط آن منفجر شده، جستجو کنیم. با استفاده از تاریکی به آنسوی دجله می‌رویم و از روبروی شهرک حریبه جستجوی ساحل غربی را آغاز می‌کنیم. باید همینطور تا آنسوی منطقه کیسه‌ای را بگردیم.

نگاهم لای نیزارها می‌چرخد و مطمئنم که پیچ خوردن دجله و سرعت آب باعث می‌شود که جنازه در ساحل منطقه کیسه‌ای افتاده باشد. فکر می‌کنم که پیکر آقا مهدی را در همین حوالی خواهیم یافت ولی هر چه می‌جوییم کمتر به نتیجه می‌رسیم. با اینکه احتمال خطر دارد ولی به هر سیاهی که روی آب می‌رسیم، چراغ قوه‌ای را که همراه برده‌ایم روشن می‌کنم تا از بودن یا نبودن پیکر آقا مهدی مطمئن شوم. ولی گویی از قایق و آقا مهدی خبری نیست. دیگر نا امید شده‌ایم. در همین لحظه دشمن متوجه حضور ما می‌شود و به طرفمان آتش می‌گشاید.

یکی از بچه‌ها زخمی می‌شود و گلوله‌ای هم نصیب من می‌شود.

جستجو بی‌فایده است. مهدی باکری فرمانده لشگر ۳۱ عاشورا به دریا پیوسته و از او نشانی جز چند خط وصیت‌نامه عاشقانه چیزی نمانده است. (مصطفی مولوی)

منبع: خداحافظ سردار، سید قاسم ناظمی، چاپ چهارم، ص ۲۲۴ – ۲۲۰ و ۲۳۲ – ۲۳۱

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *