به گزارش تبریز بیدار ، خوشبین ترین آدمها هم شاید نمیتوانستند تصور کنند حرکتی که سید روحالله موسوی خمینی در پائیز سال ۴۱ آغاز کرد، شانزده سال بعد در بهمن ۵۷ به ثمر برسد و تبدیل به اولین حکومت شیعی تاریخ ایران زیر نظر علمای شیعه شود.
حتی نزدیکتر از آن، همان روزی که امام خمینی بعد از چهارده سال دوری در فرودگاه مهرآباد پا به تهران گذاشت هم نزدیکترین حلقه مبارزان راه انقلاب به امام خمنی هم تصورش را نمیکردند یازده روز بعد جشن پیروزی بگیرند.
آیتالله طالقانی، آیتالله مفتح و دکتر مطهری که از اعضای شورای انقلاب بودند دست کم تخمین شش ماهه را برای به ثمر نشستن فعالیتهاشان مناسب میدیدند.چه اینکه هنوز مستشاران نظامی آمریکایی در رأس بدنه دستگاه نظامی کشور حضور داشتند و یکپارچگی ارتش از هم نگسسته بود.
حکومت مرکزی مستقر در ایران تشکیل دولت موقت مهدی بازرگان را یک جور شوخی تلقی کرده بود و ژنرال هایزر با طرح ریزی کودتایی علیه انقلابیون، خیال همه را راحت کرده بود که پروازی که ساعت ۹ و ۲۷ دقیقه و ۳۰ ثاینه روز دوازدهم بهمن ۵۷ در مهرآباد نشست، قسمتی از یک نقشه کلی است که ریشه انقلابیون را یکجا بکند؛ اما چیزی که هیچ کس به آن فکر نکرده بود، سرعت عجیب این حرکت مردمی بود؛ سرعتی که موجب شد تا فردای ۲۲ بهمن ۵۷ تازه حساب کار دست سرویسهای اطلاعای آمریکا و شوروی بیایید که در قلب خاورمیانه چه اتفاقی افتاده است.

شاهد عینی؛
برای روز مهمی چون دوازدهم بهمن ماه، چه راوی بهتر و دست اولتر از ژرار ژان فابین-باتوش، مخافظ امام خمینی(ره) در نوفللوشاتو و کسی که در آن عکس معروف و تاریخی دست امام(ره) را گرفته است. سالها پیش، داود رشیدی در مستندی حضور داشت که در آن و در پاریس، در به در به دنبال محافظی میگشتند که دست امام خمینی را گرفته و از پلههای هواپیما پایین میآید.
مستند تلاشهای فراوانی کرده بود اما سرانجام نتیجهاش این بود که محافظ امام درگذشته است؛ اما به روایت اسناد مرکز اسناد انقلاب اسلامی آقای باتوش حوالی سال ۸۸ در تهران حضور داشته و این مرکز هم گفتوگویی را با او ترتیب داده است.
در گزارش سایت مرکز اسناد انقلاب در خصوص دیدار با باتوش در تهران میخوانیم:
در اوّل آبان ۱۳۸۸ دوستی به نام آقای میرغضنفری تلفن زد و گفت: آیا شما از مهمانداری که همراه امام در روز ۱۲ بهمن از پلههای هواپیما پایین میآیند خبر داری؟ گفتم: چطور؟ گفت: ایشان در تهران هستند و سرگردان. خیلی تعجب کردم و گفتم: مشتاقانه منتظر دیدار این عزیز و شما در مرکز اسناد انقلاب هستم. بنابراین در ۱۰/ ۰۸/ ۸۸ آقای میرغضنفری به همراه ژراژ فابین باتوش محافظ مخصوص حضرت امام به مرکز تشریف آوردند. البته آقای باتوش بدون لباس یونیفرم که در ۱۲ بهمن بر تن داشت، آمده بود.
آقای باتوش خیلی روان فارسی صحبت میکرد و خیلی هم پیر شده و با آن چهره معروف متفاوت است. به آقای باتوش گفتم: چطور در ایران ماندگار شدی؟ و سپس به یاد فیلمی افتادم که چندین سال پیش آقای داود رشیدی پیرامون اقامت امام در پاریس تهیه کرده و در آن فیلم با افراد بسیاری صحبت شده بود. و گفته شد که فردی که همراه امام از پلههای هواپیما پائین میآید نیز مرحوم شده است؟!
«یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم.» سپس آقای باتوش ادامه داد و گفت: ۶۴ سال دارم و اصالتاً اهل الجزایر هستم و به فرانسه مهاجرت کردم و در یک خانواده مسیحی بزرگ شدهام. بعد از تحصیلات دانشگاهی جذب پلیس فرانسه شدم و به هنگام ازدواج قسمتم یک خانم ایرانی به نام «بیتا آهی» شد و ثمره این ازدواج هم دو فرزند است؛ یک دختر و یک پسر که الان بین آمریکا و ایران تردد میکنند.
از آقای باتوش پرسیدم چگونه به پیر و مرشد و مراد ما روحالله الموسوی خمینی وصل شدی؟ گفت: وقتی آقای [امام] خمینی به پاریس آمد. پلیس فرانسه چند نفر را برای محافظت نزد امام فرستاد اما آقای خمینی هیچ کدام را نپذیرفت تا این که قسمت من شد و در همان دیدار اوّل علقهای میان من و آقای خمینی برقرار شد و چون فارسی هم صحبت میکردم مزید بر علت شد. و در مدت ۱۱۶ روز اقامت امام در نوفل لوشاتو همواره با امام بودم.
آقای باتوش خاطرات شنیدنی زیادی از نوفل لوشاتو داشت. و سپس ادامه داد و گفت: وقتی که قرار شد آقای خمینی به ایران بیاید من هم همراه ایشان در آن پرواز تاریخی بودم و زمانی که هواپیما میخواست در فرودگاه مهرآباد به زمین بنشیند، یونیفرم مخصوص پوشیدم و به هنگام تشریففرمایی امام از پلههای هواپیما دست امام را گرفتم و امام هم دست مرا گرفت. و از پلهها پایین آمدیم، روز عجیبی بود. انگار مسیح(ع) ظهور کرده بود.
ایشان ادامه داد و گفت به علت علاقهای که به امام پیدا کرده بودم به احمد آقا گفتم میخواهم در ایران بمانم. احمد آقا گفت دولت فرانسه برای شما مشکل درست نمیکند؟ گفتم: خیر. خودم را بازنشسته میکنم. بعد از موافقت امام و احمد آقا و گرفتن حکم بازنشستگی به ایران آمدم و با نظر احمد آقا با شهید چمران و سپس مرحوم نظران همکاریهای متعدد داشتم… در کارهای مختلف کمک میکردم.
حال هم که پیر شدهام و همسرم نیز از من جدا شده است و در غربت و بیکسی و آوارگی در تهران به سر میبرم تا این که بمیرم و جنازهام را آتش بزنند و در دریا بریزند تا به وسیله گردش آب به طبیعت برگردم.
منبع:تابناک
