جبهه مقاومت سوریه از نگاهی دیگر؛

مفت خورها!

نه از نیروهای کمکی خبری شده و نه از جنگنده های روسیه که قرار بود برای بمباران منطقه بیایند.آب و غذا هم در حال تمام شدنه.افغانی ها،عراقی ها،سوری ها و اصلا همه ما بدجوری نگرانیم که مبادا خط بشکنه و همه اسیر بشیم! اسارت هم یعنی ذبح شدن با لباس نارنجی…!

به گزارش تبریز بیدار ، مهدی نورمحمدزاده نویسنده و فعال فرهنگی تبریز در سه داستانک مجاهدت های رزمندگان مدافع حرم جبهه مقاومت را موضوع قرار داده است.

۱-«ترک اولی!»

روز اول

چرا دروغ؟! اولش خیلی ترسیدم. «الله اکبر»شان از «یا حسین» ما بلندتر بود! لامصب ها مثل مور و ملخ  از هر طرف ریختند رو سرمان و محاصره مان کردند…عین حمله ملخ ها به مزارع گندم!

به سختی جلوشان ایستادیم و خط را حفظ کردیم.قرار است امشب نیروهای کمکی برسند…

روز دوم

نه از نیروهای کمکی خبری شده و نه از جنگنده های روسیه که قرار بود برای بمباران منطقه بیایند.آب و غذا هم در حال تمام شدنه.افغانی ها،عراقی ها،سوری ها و اصلا همه ما بدجوری نگرانیم که مبادا خط بشکنه و همه اسیر بشیم! اسارت هم یعنی ذبح شدن با لباس نارنجی…!

روز سوم

دیگر نای نوشتن هم ندارم…بس که تشنه ام! روسها هم کاری نکردند! همه، ما را فراموش کرده اند…انگار کسی به فکر مدافعان حرم نیست! شماهایی که بعدها این دفترچه را می خوانید، بدانید که ما بخاطر شما اینجا آمده بودیم! ما آمدیم که بی بی زینب دوباره اسیر این کثافتها نشه! اما حیف که شماها…

روز چهارم

صدای درگیری ها شدید و نزدیک تر شده است.رو به خاکریز نشسته ام در حالی که دست راستم موبایل است و دست چپم نارنجک.آخرین حرفهایم را ضبط میکنم و با چشمهایی که دیگر درست نمی بینند منتظر اولین نیرویی هستم که خودش را بالای خاکریز برساند…یا غریب کربلا!…پرچم سبز؟!…یعنی درست می بینم؟!

پرچم «لبیک یا زینب» جلوتر از تکاوران حزب الله خاکریز را فتح می کند!

«بی بی غلط کردم…حماقت کردم…تو را به ابوالفضل ببخشمان!…نفهمیدم…اسیر ماییم، نه شما!»

۲-«مفت خورها»

«مفت خوری بسه! دیگه از امسال نمی تونیم شما را ثبت نام کنیم!»

«ما مفت خوروم که صب تا شب سگ دو می زنم دنبال یه لقمه نون یا شما که فقط بلدی پشت این میز بشینی و حکم صادر کنی برای بچه مردم!؟»

«بچه مردم؟! از کی تا حالا شماها جزو مردم حساب میشین؟!»

«از همون روزی که مفت و مجانی باغچه خونه ات را بیل زدم! یادت رفته بی انصاف؟!»

«هوی افغانی….! حرف دهنتو بفهم مرتیکه…»

بابا، همین که فحش را شنید با کله رفت تو صورت آقا مدیر.ناظم ها و چندتایی از معلم ها هم فوری به کمک آقا مدیر آمدند و بابا را حسابی کتک زدند…من فقط جیغ می زدم و گریه می کردم…مثل دیروز که جنازه خونی بابا را از سوریه آوردند و آقا مدیر و ناظم ها هم براش دسته گل آوردند!

۳- «فرودگاه»

با دلشوره وارد کلاس شد و بعد عذرخواهی از استاد سر جایش نشست.

«استاد! پس با حساب این همه پول و بودجه ای که خرج می کنیم باید سوریه را استان سی و دوم ایران حساب کنیم…خوش به حال مردم سوریه!»

کلاس زد زیر خنده.استاد با نگاهی به چهره مضطرب دانشجوی تازه وارد، ترجیح داد بحث را عوض کند.وسط کلاس صدای زنگ پیامک گوشی اش بلند شد.با عجله گوشی را از کیفش بیرون آورد.برادرش پیامک زده بود:

«فوری بیا جلو درب دانشگاه.باید بریم فرودگاه پیشواز بابا…»

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *