به گزارش تبریز بیدار ، «مبینا عبدلی» ۱۱ ساله است و در حال حاضر در مرکز فرهنگی وهنری شهید یاغچیان ناحیه ۴ آموزش و پرورش تبریز در رشته داستان نویسی مشغول تحصیل و فعالیت است. مبینا برای همشهری داستانی بر اساس یک خاطره نوشته و برای آن نقاشی زیبایی کشیده است.
نقاشی مبینا پس زمینه ای سفید دارد و در تصویری که برایمان فرستاده است نقش رنگ زرد و آبی و بنفش بیشتر از سایر رنگ هاست. استفاده زیاد از رنگهای سرد در این نقاشی میتواند جای تامل داشته باشد. مبینا برایمان تصویر یک اتوبوس تبریزگردی را در میدان ساعت تبریز نقاشی کرده است. جلوی میدان ساعت نیز تصویر چند شاخه گل و چند درخت نیز دیده میشود. مسافران داخل اتوبوس نشسته و منتظر هستند تا از سایر مکانهای دیدنی تبریز نیز بازدید کنند.
روایت یک خاطره
داستان مبینا عبدلی داستانی است که در حقیقت از روی یک خاطره نوشته شده و یک خاطره کوتاه است. مبینا داستان خود را با زبان کودکانه و با زاویه دید اول شخص روایت کرده است. داستان دخترکی که در تعطیلات سال نو به جای مسافرت تصمیم میگیرد همراه اتوبوس تبریزگردی، با اماکن تاریخی و دیدنی شهر خویش بیشتر آشنا شود. برای باخبر شدن از ماجرایی که در این داستان اتفاق میافتد و دلیل جداگانه کشیدن نقاشیها بهتر است خود داستان را بی کم و کاست بخوانید.
اتوبوس مخصوص تبریزگردی
«تعطیلات نوروزی بود. اما به مسافرت نرفته بودیم از این بابت اصلا دلخور نبودم چون با خانواده خاله ام تصمیم گرفته بودیم با اتوبوسهای تبریز گردی جاهای تاریخی شهر خودمان را ببینیم. من و دختر خاله ام در جنگ شادی پارک ائل گلی شرکت کرده بودیم و در آن برنامه مجری شاد و مهربان این اتوبوسها را به ما معرفی کرد و به ما بچهها گفت که چقدر در شهرمان جاهای دیدنی داریم و گفت که باید کتاب بخوانیم و ما عضو کابخانه سیار شدیم. آنروز ما خودمان را به اتوبوسهای مخصوص رساندیم و سوار شدیم. داخل اتوبوس خانم مهربانی بود که مسیرها را رهنمایی میکرد و مکانهایی که میرفتیم به ما توضیح میداد. من از شغل او خیلی خوشم آمده بود.
اول به سمت مقبره الشعرا رفتیم و کلی عکس یادگاری انداختیم و در داخل مقبره الشعرا بودیم که خانم راهنما توضیح داد: اینجا ۴۰۰ شاعر دفن شده. من یک کتاب شعر به زبان ترکی خریدم، بعد به موزه قاجار رفتیم.یک حیاط بزرگ داشت من تاحالا حیاط به آن بزرگی ندیده بودم. ثنا و امیرمحمد کنار حوض بزرگ ایستاده بودند و به گلها آن دست میکشیدند. بعد مارا به موزه مشروطه بردند و من در آنجا برای اولین بار مجسمه ستارخان و باقرخان را دیدم. اسلحهها، عکسها، نامههایی که در آنجا نگهداری میشد برایمان جالب بودند. مقصد بعدی ما خانه نیک زاده بود آنجا هم خیلی قشنگ بود و همه اشیاء قدیمی بودند بعد به موزه سنجش رفتیم و ساعتهای قدیمی را از نزدیک دیدیم. از دیدن این همه زیبایی در شهر خودمان تبریز خیلی خوشحال بودم سوار اتوبوس شدیم خانم راهنما به سوالهای همه جواب میداد. ما به خانه رسیدیم و من تصمیم گرفتم از این به بعد همیشه خاطره و داستان بنویسم»
