یادداشت میهمان تبریزبیدار؛ جهانبخش سلمانیان
راستی!…
کدامین سردار حکومت ظلم است که سحرگاهان به فرمان جور، راه بر کاروانی آزاده می بندد، و سحرگاهی دیگر در قفای رهبر کاروان به نماز می ایستد و فردا روز، جانباختهٔ همان مردی می شود که تا دیروز طغیانگرش می نامید و به فتوای شیوخ کوفه و شام، خونش حلال بود؟!…
کدامین پیرِ پیشانی بسته است که خانهٔ امن خویش وا می نهد و شبانه از راه شطّ به پیشواز مرگ می شتابد؟!…
کدامین برادر است که سر و دست در راه برادر می دهد و به گاهِ وداع، ناله سر می دهد که ای برادر! شرمنده که تنها ماندی…و سرهای کدامین کاروانیان است که از برای بریده شدن در راه آن مرد، آرام و قرار ندارند؟!…
و کدامین انسان رسته از حصار هبوط است که در لابلای آن سر دادن ها، جز حقیقت را نمی بیند که «ما رأیت الّا جمیلا»…
آری! این روح خداوند است که زبان در کام بانویی آزاد شده از معرکهٔ هبوط می چرخاند که ندیدم جز زیبایی را، جز عشق را…جز حقیقت را… و مگر نه این است که حقیقت، همان زیباییست…که حقیقت، همان عشق است…آری! او عاشقی را می بیند که در زلف یار پیچیده است و عزم زنده برگشتن ندارد؛
ای صبا از من به اسماعیلِ قربانی بگو
زنده برگشتن ز کوی یار شرط عشق نیست
این ضمیر بغض کردهٔ خداوند است که تیرها را نهیب خیزش می زند و ملائک را فرمان سکون می دهد…که ای تیرها! راست بروید! این خاکیان، سایهٔ مرا نشانه گرفته اند…ای ملائک! سینه سپر نکنید، این ها لایق مردی نیستند که ترجمان افلاک است به زبان خاک…این مرد آب نمی خواهد، که اگر می خواست، زمین را زیر پای طفل شش ماهه اش دریا می کردم…او خود از بالین زمزم به این صحرای خشک آمده است…او نه تشنهٔ آب که لب عطشانِ من است و می داند معشوقش در دهمین روز، نینوا را بستر آغوش خویش کرده است، وگرنه کعبه را رها نمی کرد…امروز من اینجا هستم و آنان که گرد کعبه می گردند، سنگ پرستان و تبر پرستانِ تاریخند…امروز را همه باید معتکف کربلا می شدند که تجلی صفات من اینجاست که آنجا دیگر خانه ی من نیست…امروز من اینجا هستم…
ای اسب ها! بر سینه اش بتازید که بلوغ این خاک، ناقص تر از آن است که حسین را معنی کند و ارزشِ حسین داشتن را دریابد…بتازید و این خاکیان را از او محروم کنید…
ای درد! بر سینه هاشان فرود آی که تا ابد بر غربت خویش ناله کنند که آن مرد در آغوش من، غریب نیست…اینان خود را غریب می کنند…
ای حسینی ها! نیک دریابید! هر آن کجا و هر آن زمان که اراده ای الهی برای نبرد با ظلم است، من آنجا هستم…باید از مکه به نینوا شتافت…
ای زمین! کربلا را بر همه جای خود بگستران! از شرق تا غرب؛
ای زمان! خود را رنگ عاشورا بزن، از ازل تا ابد؛ که یزید را دنباله ایست تا دوزخ و حسین(ع) را امتدادی تا بی نهایت!…
و حسین دردانهٔ من است…
