سرویس اجتماعی تبریزبیدار؛
از نخستین روز خلقت بشر تا امروز، در هرکجای دنیا و در میان هر قوم و نژاد و ملتی، با هر زبان، آداب و آیینی، وقتی نام مادر برده میشود، کوچک و بزرگ، همه و همه، سرشار از شور، حرارت و مهر میشود.
اسلام نیز برای مادر، مقام و ارزش فوقالعادهای قائل شده است تا آنجا که رسیدن به بهشت را با رضای مادر میسر میداند. پس بر ما لازم است تا همیشه به این گوهر زیبا و مقدس احترام گذاشته و عملی را انجام ندهیم که باعث رنجشش گردد.
ولادت باسعادت حضرت فاطمه زهرا (س) که بهعنوان روز زن و مادر نامگذاری شده، مجالی برای قدردانی از این اسطورههای صبر، استقامت و نیکی است. به همین بهانه به مرکز نگهداری و توانبخشی سالمندان آنا رفته و با آنها دیدار کردم.
خاطرات آن روز جلوی چشمانم رژه میروند
اولین باری نیست که به این مرکز میایم، سال قبل دقیقاً همین ایام بود که به همراه تعدادی از اعضای مجمع خیرین تبریز به این مرکز آمده بودم، آن روز اعضای مجمع تمام تلاش خود را کردن تا برای لحظهای هرچند کوتاه، لبخند بر لب سالمندان عزیز بنشانند.
همینکه وارد آسایشگاه میشوم، خاطرات آن روز جلوی چشمانم رژه میروند، روزی بهیادماندنی که تا عمر دارم آن را فراموش نخواهم کرد. علیرغم گذشت یک سال، اغلب سالمندانی که پارسال دیده بودم، هنوز در آسایشگاه حضور دارند، از اینکه دوباره میبینمشان خوشحالم، اما از طرفی ناراحتم، از اینکه هنوز کسی دنبالشان نیامده و هنوز به دور از خانواده و عزیزانشان، روزگار خود را سپری میکنند.
البته برخی از آنها بی سرپرست هستند و خانوادهای ندارند که چشم راهشان باشند. به گفته دلربا، مدیر مرکز نگهداری و توانبخشی سالمندان آنا، نزدیک ۲۵ نفر در این مرکز نگهداری میشوند که بیش از نیمی از آنها تحت پوشش بهزیستی و کمیته امداد امام خمینی (ره) بوده و اغلب مبتلا به آلزایمر هستند.
از روزی که به اینجا آمده می گوید که فرزندانشان بهزودی به دنبالش خواهند آمد
با همراهی مدیر مرکز وارد اتاقی میشویم، دو نفر از مادران سالخورده در حال گفتگو با یکدیگر هستند و یکی از آنها نیز پتو را روی سرش کشیده و انگار خوابیده است. عظمت خانم یکی از مادران سالخورده ایست که بیش از ۵ سال است در این مرکز نگهداری میشود و دو دختر و دو پسر دارد و مطمئن است فرزندانشان بهزودی به دنبالش آمده و او را نزد خود خواهند برد.
نگاهی به مدیر مرکز میکنم و منتظرم تا سخنان او را تأیید کند اما مدیر مرکز میگوید: عظمت خانم، یکی از سالمندانی است که بهزیستی به این مرکز معرفی کرده و از روزی که به اینجا آمده همین حرف را تکرار میکند درحالیکه تاکنون کسی به دیدارش نیامده و او همچنان امیدوار است که فرزندانش به دنبالش خواهند آمد.
حافظه خانم که به گفته مدیر مرکز حدود ۶۰ سال سن دارد، ۴ سالی است که در این مرکز زندگی میکند و ازدواجنکرده و خانوادهاش او را به اینجا آوردهاند و هرازگاهی یکی از برادرانش به دیدارش میآید، او آلزایمر دارد و حتی نام خود را بهدرستی نمیداند. از آنها خداحافظی میکنم و به پیشنهاد مدیر مرکز به طبقه بالای مرکز میرویم و وارد یکی از اتاقها میشویم.
سکوت تلخی چهره پرچیناش را فرامیگیرد
این اتاق بزرگتر از اتاق قبلی است و به همین دلیل ۴ نفر از سالمندان عزیز را در خود جایداده است، وارد اتاق که میشوم، همینکه نگاهشان به من میافتد، از من میخواهند تا کنارشان بنشینم، کنار یکی از آنها مینشینم، دستم را به گرمی میفشارد و مرا به آغوش میکشد، گویی فرزند خود را دیده است.
سراغ فرزندانش را میگیرم، انگار یاد چیزی میافتد، سکوت تلخی چهره پرچیناش را فرامیگیرد و پس از چند لحظه سکوت میگوید: تنها یک دختر داشتم که براثر بیماری فوت شد. دلم میگیرد و به خود میگویم، کاش چیزی نمیپرسیدم و او را یاد عزیز از دست رفتهاش نمیانداختم.
به دوستانش از زیباییهای باکو میگوید…
سراغ یکی دیگر از آنها میروم و کنارش مینشینم، فرنگیس نام دارد و به گفته مدیر مرکز نزدیک ۹۰ سال سن دارد، مسنترین سالمندی است که در این مرکز نگهداری میشود و بگفته خودش اصالتاً اهل جمهوری آذربایجان و شهر باکوست و سه دختر و یک پسر دارد و کمتر از ۳ ماه است که در این مرکز پذیرششده و نگهداری میشود.
به دوستانش از زیباییهای باکو میگوید و آنجا را بهشت روی زمین مینامد و دوست دارد در آنجا زندگی کند. در حال گفتوگو با فرنگیس خانم بودم که یکی دیگر از مادران سالخورده وارد اتاق میشود، کمرش خمیده و نای ایستادن ندارد، کمکش میکنم روی تختش بنشیند و خودم نیز کنارش مینشینم، نگاهم میکند و لبخندی میزند.
از او میخواهم خودش را معرفی کند اما انگار نامش را فراموش کرده، به مدیر مرکز نگاه میکند و با نگاهش از او میخواهد کمکش کند و مدیر مرکز دستش را میگیرد و میگوید: عزیزه خانم دبیر بازنشسته ریاضی است، اما حالا به آلزایمر شدید دچار شده و بهندرت چیزی را به یاد میآورد.
بزرگترین آرزویم، موفقیت فرزندانم است
وقتی از او درباره آرزویش میپرسم، نگاه گرمی به من میاندازد و لبخند خوشحالی بر لبانش جاری میشود و میگوید: بزرگترین آرزوی من، موفقیت فرزندانم است. دلم میگیرد، حتی در این شرایط نیز به فکر فرزندانش است.
یک لحظه خودم را جای او میگذارم، حتی تصورش هم دردناک است، باورم نمیشود، کسی که سالها به تربیت فرزندان این سرزمین پرداخته، اکنون در چنین موقعیتی باشد. وقت ناهار است و نمیخواهم بیش از این مزاحم مادران این مرکز شوم، بنابراین از آنها خداحافظی کرده و مرکز را ترک میکنم.
اما چیزی ذهنم را درگیر کرده و آن اینکه اگر عمری باقی بود و به سن سالخوردگی رسیدم، دوران پایانی خود را چگونه سپری خواهم کرد، در کنار عزیزان یا به دور از آنها و درجایی شبیه این مرکز…؟!
