داستانی که روایت امروز زهرا کوچولو است؛

لحظه ی رها کردن کودک تبریزی به روایت جلال آل احمد

لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم. خیلی خوشگل شده بود….کار من تمام شده بود. بچه‌ام سالم به آنطرف خیابان رسیده بود. از همانوقت بود که انگار اصلاً بچه نداشته ‌ام. آخرین باری که بچه ‌ام را نگاه کردم درست مثل این بود که بچه مردم را نگاه می کردم!

به گزارش تبریز بیدار ، شامگاه جمعه عکس دختر بچه ای به نام زهرا در شبکه های اجتماعی و رسانه های گروهی تبریز منتشر شد که در خیابانی در منطقه منظریه رها شده بود و موجی از احساسات مردمی را بر انگیخت و جامعه ای که این روزها درگیر هزاران مشکل ریز و درشت خویش است با تلنگر رها شدن زهرای کوچولو اندکی به خود آمد. قطعا زهرا آخرین بچه ای نیست که به دلیل سخت های تلخ زندگی این گونه از داشتن پدر و مادر محروم می شود.

مرحوم جلال آل احمد با قلم زیبای خویش سالها پیش به همین پدیده تلخ اشاره کرده و داستانی با عنوان «بچه ی مردم» از بان مادر کودک رها شده در خیابان روایت می کند. جلال داستان را این گونه آغاز می کند: «خوب من چه می‌توانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد. بچه که مال خودش نبود. مال شوهر قبلی‌ام بود که طلاقم داده بود و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود چه می کرد؟ خوب من هم می بایست زندگی می کردم. اگر این شوهرم هم طلاقم می داد چه می کردم؟ ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم. یک زن چشم و گوش بسته، مثل من، غیر از این چیز دیگری به فکرش نمی رسید، نه جایی را بلد بودم، نه راه و چاره‌ ای می دانستم. نه اینکه جایی را بلد نبودم. می دانستم می شود بچه را شیرخوارگاه گذاشت یا به خراب شده دیگری سپرد. ولی از کجا معلوم که بچه مرا قبول می کردند؟ از کجا می‌توانستم حتم داشته باشم که معطلم نکنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه‌ام نگذارند؟ از کجا؟ نمی‌خواستم به این صورت‌ها تمام شود. همان روز عصر هم وقتی کار را تمام کردم و به خانه برگشتم و آنچه را که کرده بودم برای مادرم و دیگر همسایه‌ها تعریف کردم؛»

در ادامه داستان می خوانیم: باز هم مادرم به دادم رسید. خیلی دلداریم داد. خوب راست هم می گفت، من که اول جوانیم است چرا برای یک بچه اینقدر غصه بخورم؟ آن هم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمی کند. حالا خیلی وقت دارم که هی بنشینم و سه تا و چهار تا بزایم. درست است که بچه اولم بود و نمی باید اینکار را می کردم؛ ولی خوب،‌ حالا که کار از کار گذشته است. حالا که دیگر فکر کردن ندارد. من خودم که آزار نداشتم بلند شوم بروم و این کار را بکنم. شوهرم بود که اصرار می‌کرد. راست هم می گفت نمیخواست پس افتاده یک نرخر دیگر را سر سفره‌اش ببیند. خود من هم وقتی کلاهم را قاضی می کردم به او حق میدادم. خود من آیا حاضر بودم بچه‌های شوهرم را مثل بچه‌های خودم دوست داشته باشم؟ و آن ها را سر بار زندگی خودم ندانم؟ آنها را سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟ خوب او هم همینطور. او هم حق داشت که نتواند بچه مرا، بچه مرا که نه، بچه یک نره خر دیگر را ـ بقول خودش ـ سر سفره‌ اش ببیند. در همان دو روزی که به خانه‌اش رفته بودم همه‌اش صحبت از بچه بود. شب آخر خیلی صحبت کردیم. یعنی نه اینکه خیلی حرف زده باشیم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم «خوب، میگی چه کنم؟» شوهرم چیزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت «من نمیدونم چه بکنی. هر جور خودت میدونی بکن. من نمی خام پس افتاده یه نره‌ خر دیگه رو سرسفره خودم ببینم.» راه و چاره‌ای هم جلوی پایم نگذاشت.

اوج داستان جایی است که جلال لحظه ی رها کردن کودک توسط مادر را می نویسد. آن لحظه این گونه به تصویر در آمده است: 

«دلم راضی نشد. می‌ خواستمش چه بکنم؟ چشم شوهرم کور، اگر باز هم بچه ‌دار شدم برود و برایش لباس بخرد. لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم. خیلی خوشگل شده بود. دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور کمرم نگهداشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. آخرین دفعه‌ای بود که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه می بردم. دو سه جا خواست برایش قاقا بخرم. گفتم «اول سوار ماشین بشیم بعد برات قاقا هم میخرم» ی از بس سوال می کرد حوصله ‌ام را سر برده بود. دو سه بار گفت «پس مادل چطول سدس؟ ماسین که نیومدس. پس بلیم قاقا بخلیم» و من باز هم برایش گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم قاقا هم برایش خواهم خرید. بالاخره خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه که پیاده شدیم بچه‌ ام باز هم حرف می زد و هی می پرسید. یادم است یک بار پرسید «مادل تجا میلیم؟» گفتم «جونم چقدر حرف میزنی اگه حرف بزنی برات قاقا نمی‌خرم. ها!» حالا چقدر دلم می سوزد.  ولی چقدر حالا دلم می سوزد! چرا اینطور ساکتش کردم؟ بچهکم دیگر ساکت شد. و …نمی دانستم چطورحالیش کنم. آنطرف میدان یک تخم کدویی داد میزد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم «بگیر. برو قاقا بخر. ببینم بلدی خودت بری بخری

بچهکم را ماچ کردم. آخرین ماچی بود که از صورتش برمی داشتم. ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم «تند برو جونم، ماشین میادش.» باز خیابان خلوت بود و این بار بچه ‌ام تندتر رفت. قدم‌های کوچکش را به عجله برمی داشت  آنطرف خیابان که رسید برگشت و نگاهی به من انداخت درست همانطور خشکم زده بود. دوباره از عرق خیس شدم. سرم را پایین‌ انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم،‌ بچه ‌ام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود که به تخمه کدویی برسد. کار من تمام شده بود. بچه‌ام سالم به آنطرف خیابان رسیده بود. از همانوقت بود که انگار اصلاً بچه نداشته ‌ام. آخرین باری که بچه ‌ام را نگاه کردم درست مثل این بود که بچه مردم را نگاه می کردم

متن کامل داستان کوتاه بچه مردم را می توانید در لینک مطالعه کنید. 

بچه ی مردم

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *