یادداشت وارده تبریز بیدار ؛ احمد بایبوردی
کاش میشد در ناکجای مرزهای اندیشهات قدم میزدم و حریریترین لحظههایت را در برگ ریزان شقاوت به نظاره مینشستم. حالا خوب میفهمم چرا عاقلترین خاک دنیا، “جزیره مجنون” نام گرفت! یا شاید بهتر است بگویم دلت مجنونترین جزیره دنیا بود و اگر تو و رفقای آسمانیات نبودید، هرگز جمهوری عشق رقم نمیخورد!
دنیا میدان بزرگ آزمایش است که هدف آن جز عشق چیزی نیست. در این دنیا همه چیز در اختیار بشر گذاشته شده، وسایل و ابزار کار فراوان است، عالیترین نمونه های صنعت، زیباترین مظاهرخلقت، از سنگریزه ها تا ستارگان، از سنگدلان جنایتکار تا دلهای شکسته یتیمان، از نمونه های ظلم و جنایت تا فرشتگان حق و عدالت، همه چیز و همه چیز در این دنیای رنگارنگ خلق شده است. انسان را به این بازیچه های خلقت مشغول کرده اند. هر کسی به شأن خود به چیزی می پردازد، ولی کسانی یافت می شوند که سوزی در دل و شوری در سر دارند که به این بازیچه راضی نمی شوند. این نمونه های زیبای خلقت را دوست دارند و می پرستند.
انسان گاه گاهی خود را فراموش میکند، فراموش میکند که بدن دارد، بدنی ضعیف و ناتوان که، در مقابل عالم و زمان کوچک و ناچیز و آسیب پذیر است، فراموش میکند که همیشگی نیست، و چند صباحی بیشتر نمیپاید، فراموش میکند که جسم مادی او نمیتواند با روح او هم پرواز شود، لذا این انسان احساس ابدیت و مطلقیت و غرور و قدرت میکند، سرمست پیروزی و اوج آمال و آرزوهای دور و دراز خود، بی خبر از حقیقت تلخ و واقعیت های عینی وجود، به پیش میتازد و از هیچ ظلم وستم رو گردان نمیشود. اما درد آدمی را به خود میآورد، حقیقت وجود او را به آدمی میفهماند و ضعف و زوال و ذلت خود را درک میکند و دست از غرور کبریایی برمیدارد، و معنی خودخواهی و مصلحت طلبی و غرور را میفهمد و آن را توجه نمیکند.
اینبار فقط برای خاطر عزیز تو مینویسم، گاهی به وسعت همه ثانیههایی که قرار است نباشی محتاج حضورت میشوم. بگذار چشمان نجیبت همچنان بسته بماند، مبادا زیر سنگینی نگاههای پرسشگرت خرد شوم … امسال دعای تحویل سال را به نیابت شفاعت تو خواهم خواند و بغضهایم را آنچنان به پایت خواهم ریخت که هرگز بزرگواریت اجازه ندهد فراموشم کنی.
یاد جملاتی از باکری عزیز می افتم اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (ع) و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید. فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت کنید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح و وارث حضرت ابوالفضل (ع) برای اسلام بار بیایند.دنیا مثل شیشهای میماند که یکدفعه میبینی از دستت افتاد و شکست. به راستی شهید مهدی عزیز تعلقات دنیوی را طلاق داده بود. الان کسان زیادی را می بینم که خودشان را همرزم ایشان معرفی می کنند و از این معرفی شاید بهره ها برده اند. شهید باکری را نباید در کالبد زمان و مکان بیاوریم. باکری نمونه استثنایی از مردان بزرگی بود که دنیا به سختی شاهد دیدن چنین وجودهای شده است.
عکس زیر را وقتی می بینم یاد عاشورا می افتم یاد زمانی که حضرت ابوالفضل صفوف دشمن را شکافت و به نهر علقه رسید هر انسان وبشر معمولی بود ذره ای از آن آب را میل می کرد ولی به یاد تنشگان خیمه گاه آب را سر جایش ریخت. آقا مهدی مانند حضرت ابوالفضل(ع) که در کنار رود فرات شهید شده بود در وسط رودخانه دجله شهید شد و دجله آقا مهدی را با خودش برد و به دریاهای آسمان متصل کرد .در این تصویر هم فرمانده لشکر عاشورا با چهره ای خسته و درحالی که ساعت ها بی خوابی و تنشنگی و گرسنگی کشیده یاد ابوالفضل العباس را در ذهن ها تداعی می کند.حالا چه پست و پلشت هستند کسانی که از تصویر حاج مهدی در کنار خودشان سواستفاده می کنند و همواره به دنبال منافع مادی و دنیوی خودشان هستند.

قربان گرد و خاک سر و صورتت بروم؛ آقا مهدی! دلمان خیلی برای تو تنگ شده؛ قربان چشمان خستهات بروم؛ پلکهایت از خستگی افتاده؛ آقا مهدی بلند شو و سر از دجله یا اقیانوسها در بیاور؛ نمیدانم کجایی؛ ولی خیلی نبودنت را حس میکنیم. تو روح مایی؛ سردار مایی و نمادی از غیرت مردم آذربایجانی.
«عملیات خیبر شروع شده بود.ما هفت نفر در واحد اطلاعات بودیم.آقامهدی به ما گفتند شما هفت نفر بروید و سنگر های دشمن را پاک سازی کنید.نیروهای بازمانده ی عراقی از عملیات را هم به اسارت بگیرید. ما اندکی درنگ کردیم.ایشان گفتند: چرانمیروید؟درجواب گفتیم:نیروهای ما اندک است وعده ی نیروهای عراقی خیلی زیاداست. ایشان باچنان آرامش خاطر و امیدوار به لطف و رحمت خداوند به ما گفتند:به خدا توکل کنید. پس از سخن ایشان ما برای پاکسازی سنگرها رفتیم و همه آنها را به اسارت گرفتیم.خاطره ای از سید محب مدنی»
بیایید شهدا را برای خودمان مصادره نکنیم
به رود دجله نگاه می کردم. قایقی به تندی از مقابل ما گذشت. برادر «تندرو» بود که آقا مهدی را به پشت خط می برد. علیرضا تندرو سرش را خم کرده بود و قایق را هدایت می کرد.در یک لحظه متوجه شدم که آنها اشتباهی به سمت عراقی ها می روند.
همه کنار رودخانه جمع شدیم و با فریاد علیرضا را صدا زدیم. ولی صداهای ما در آتش شدید دشمن گم شده بود.عراقی ها متوجه قایق شده بودند و به سوی آن تیراندازی می کردند. خود را باخته بودم. آن سوی دجله پریشان و سرگردان به این طرف و آن طرف می رفتم. می خواستم فریاد بزنم ولی فایده ای نداشت. قایق از میان گلوله ها راهی برای خود پیدا کرده بود و پیش می رفت.پیکر زخمی آقامهدی در گوشه ای از قایق بود. خون از پیشانیش سرازیر شده بود. نور کمرنگ غروب اسفند ماه صورت آقا مهدی را خیلی زیبا کرده بود. بیایید به خودمان قول بدهیم که شهدا را برای خودمان مصادره نکنیم. با خودمان مقایسه نکنیم. البته سعی کنیم مثل آنها باشیم. امثال باکری ها قابل بهره برداری نیستند چون هیهات که مادر زمان چنین انسان هایی را در دامن خویش پرورش بدهد. شهید باکری زمانی شهردار ارومیه بودند الان ایشان را با شهردار شهر خودمان می توانیم مقایسه کنیم؟! اگر الان شهید باکری شهردار شهرمان بود از او انتقاد می کردیم به ما توهین می کرد یا ما را تهدید به شکایت می کرد؟! ما را چه شده است که اینقدر دنیا طلب شده ایم.معده هایمان به طعام حرام عادت کرده است.داغی میله آتشین که علی (ع) نزدیک دست برادرش می برد را احساس نمی کنیم.میلیون ها و میلیاردها پول حرام را وارد زندگی مان می کنیم بدون اینکه وجدان درد بگیریم.با خودمان کنارآمده ایم که آن یکی که اختلاس کرده من هم مجوز غارت بیت المال را دارم!!
روایتی از خانم صفیه مدرس همسر این شهید را را تقدیم می کنم:
شهید باکری میخواست برود بیرون.
ـ آقا مهدی! توی راه که برمیگردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.
ـ من سرم خیلی شلوغه، میترسم یادم بره؛ روی یه تیکه کاغذ هر چی میخوای بنویس بهم بده.
او همان موقع داشت جیبش را خالی میکرد. یک دفترچه یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین. برداشتمشان تا چیزهایی که میخواستم، برایش بنویسم. یکدفعه به من گفت: «ننویسیها!».
جا خوردم، نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود.
ـ مگه چی شده؟!
ـ اون خودکاری که دستته، بیتالماله.
ـ من که نمیخواهم کتاب بنویسم، دو سه تا کلمه که بیشتر نیست.
ـ نه، درست نیست.حالا چند درصد از مدیران ما مثل حاج مهدی عزیز فکر و عمل می کنند؟!
حاج مهدی عزیز از شهرت گریزان بود. و به همین خاطر مصاحبه ها و عکس های محدودی از او به جای مانده است.در شب قبل از شهادت شهید باکری گفت: در یک سنگر عراقی مشغول رصد نقشه عملیات و کنترل آن به همراه شهید احدی بودیم شهید باکری که لباسش به خون آلوده شده بود میخواست نماز اقامه کند و از رزمنده ها خواست تا لباس پاکیزه به او دهند تا نمازش را مطهر اقامه کند، حالا پس از گذشت چندین سال ممکن است برای خیلی ها قابل هضم نباشد که در آن شرایط اضطرار ایشان مقید به اقامه نماز با تطهیر کامل بود.علتی که شهید باکری را به منطقه کیسه رودخانه دجله رساند این بود که یک سری از نیروهای عملیاتی ایشان که شهید تجلایی از جمله آنها بود در روستای “حریبه” ما بین جاده بصره و بغداد محاصره شده بودند و او قصد نجات نیروهایش را داشت. با اینکه از قرارگاه به شهید باکری بیسیم زدند که برگرد اما او تصمیم گرفته بود تا نیروهایش را نجات دهد و از برگشت خودداری نمود.
تمام اقتدار میهنم را از پرواز شما دارم…
افسوس…هزاران افسوس که خون دل خوردنت هایتان…یادمان رفت
سلام قهرمان من شهادتتان بر حسین(ع) مبارک باد،که راهش غریب نماند با شما…
