سرویس فرهنگی تبریز بیدار
آنسوی کوهستان دل سپرده ایم به این جاده دور افتاده، راهی که کوهستان بهانه شده تا رنگ آسفالت به خود نگیرد. مقصدمان روستای تازه کند شهرستان هوراند است جایی که ۶۰ کیلومتر با مرکز شهر فاصله دارد. برای رسیدن به مقصد راه ناهموارتر و سخت تر می شود. اینجا حتی تلفن همراهت هم همراهیت نمی کند.
می گوید «اگر عشق باشد سختی این راه برایت شیرین است.» درگذر از جاده های گل آلود صحبت از سنگ هایی است که گاه و بیگاه از کوه سرازیر می شوند و مسیر را بی رحم تر می کنند.

همین صحبت ها را می کردیم که می رسیم به پیچی خطرناک. سنگ ها از کوه سرازیر شده و بخشی از مسیر بسته است. آقای جباری مجبور می شود از لندور قدیمی که دیگر زوار در رفته هم شده پیاده شود و با کمک راننده راهی برای گذر باز کند چرا که آن سوی کوه کسانی منتظرش هستند.
این پیچ و خم ها و مسیرهای باریک کوهستانی درد آلود تر از هر زمستان استخوان سوزی است. می گوید زمستان های سخت و جانسوز این جاده ها خطرناکترین لحظه های عمرم بوده و خیلی وقت ها مرگ را با جان و دل احساس کرده ام. حتی برخی اوقات جاده بسته شده بود و مجبور شده ام تا روستا پیاده بروم.

گفتم چه چیزی باعث شده این همه ترس و دلهره را تحمل کنید؟ لبخند به لب می گوید «زکات علم نشر آن است تا قله قاف هم که باشد می روم چون عاشق شغلم هستم.»
حوالی ظهر قبل از اینکه خورشید به وسط آسمان برسد در انتهای جاده به آخرین روستای شهرستان هوراند با ۱۰۰ نفر جمعیت و ۱۵ خانوار می رسیم.
از آن بالا روستا پیدا است. چشمم به دبستانی آهنی و قدیمی می افتد که هم پشت نیمکت های آن آموخته ها مشق می شوند و هم خانه ای هست برای آقای معلم.
آری با آقای جباری معلم روستای تازه کند همسفر بودم. بعد از دوساعت سخت و جان فرسا و گذر از راهی صعب العبور به جایی رسیده ایم که مجبوریم پیاده برویم.
راه سرازیری و سنگلاخ است از رودی روان که هر آن امکان افتادن به آب را دارد، رد می شویم. می پرسم چند دانش آموز دارید آقای جباری پاسخ می دهد «چهار دانش آموز مقطع ابتدایی که با جان و دل درس علم و زندگی به آنها می دهم.»
دیگر به مدرسه رسیده ایم آقا معلم با عجله وارد کلاسش می شود بچه ها ذوق زده استقبالش می کنند. این بچه ها در لابلای سخاوت این کوها در کنار آرزو هایشان بدون هیچ امکاناتی فقط قد می کشند.

مهدیه کوچک می گوید دلم می خواهد دکتر شوم و طبیب دردهای اهالی روستا باشم. سهند مهندسی را برگزیده است. هر دو عاشق معلمشان هستند و می گویند از معلم عزیز متشکریم که در آرزویمان همراهیمان می کند.
از آقای معلم می پرسم چقدر این بچه ها را دوست دارید. می گوید «اینها عین بچه های خودم هستند. وقتی می بینم چیزی یاد گرفته اند کیف می کنم.»

آری آقای جباری هر شنبه صبح به روستا می آید و چهاشنبه ها برمی گردد پیش خانواده خود. اما از این دوری و سختی ها خسته نیست چرا که به گفته خودش افتخار می کند که شغل انبیا را برگزیده است.
جاده ها خسته می شود اما این عشق نه خسته می شود و نه پیر عشقی که کوه ها را پشت سر می گذارد تا کودکان روستای تازه کند در سنگر علم بزرگ شوند.
آری این پیام آوران علم و اندیشه جان که سهل است با تمتم وجود یک عمر را پای آموختن ها پیر می کنند.
گزارش از سیده صفورا موسویلر خسروشاهی
