سرویس فرهنگی تبریز بیدار
سیدمهدی شجاعی در رمان «سقای آب و ادب» زندگی حضرت ابوالفضل(ع) را با روایتی شاعرانه توصیف میکند و در خلال داستان ابعاد جدیدی از شخصیت ایشان را به تصویر میکشد.
شجاعی سعی کرده است هر دو جنبهی احساسی و منطقی واقعه را در نظر بگیرد. او حضرت عباس (ع) را بهعنوان شخصیت اصلی کتاب خود انتخاب کرده و با روایت قسمتهای مختلف حادثهی کربلا، جنبههای گوناگون شخصیت علمدار کربلا را به خواننده معرفی میکند.
نویسنده زبانی شاعرانه و شیوا را برای نوشتن اثر انتخاب کرده است به طوری که کتاب به اثری هنری و روضهای مکتوب بدل شده است اما جنبهی ادبی اثر باعث نشده است تا نویسنده از جنبهی تحلیلی و تاریخی واقعهی عاشورا غافل شود.
او در نگارش اثر از مستندات متنوع تاریخی کمک گرفته است تا بتواند تصویری درست و منطقی از حضرت عباس (ع) ارائه کند. البته نویسنده این موضوع را نیز عنوان کرده است که در قسمتهایی از کتاب علاوه بر مستندات ادبی، نظر شخصی خود دربارهی حضرت عباس (ع) را اضافه کرده و هدف او از اینکار، مدح و ستایش عباس(ع) و استحسان اوست.
«سقای آب و ادب» در ۱۰ فصل روایت شده است؛ فصلهای کتاب عبارتند از «عباسِ علی»، «عباسِ امالبنین»، «عباسِ عباس»، «عباسِ سکینه»، «عباسِ مواسات»، «عباسِ زینب»، «عباسِ ادب»، «عباسِ حسین»، «عباسِ فرشتگان» و «عباسِ فاطمه».
شجاعی در هر فصل سعی دارد تا قسمتی از شخصیت ابوالفضل العباس(ع) را به نمایش بگذارد.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
شریعه فرات، پیش روست و چند هزار سوار دشمن پشت سر.
سوار تشنهلب، لحظه به لحظه به آب نزدیکتر میشود، با مشک خالی بر دوش و شمشیری در دست و لبخند شیرینی بر لب.
لبخند، لبهای ترک خوردهاش را به خون مینشاند.
اسب در زیر پایش، به عقابی میماند که مماس با زمین پرواز میکند.
آنقدر رعنا و رشید و بلند بالاست که اگر پا از رکاب، بیرون کشد، سرانگشتانش، خراش بر چهره زمین میاندازد.
«وقتی که تو بر اسب سوار میشوی، ماه باید پیاده شود از استر آسمان»
چشمانی سیاه و درشت و کشیده دارد و ابروانی پر و پیوسته و گیسوانی چون شبق که از دو سر فرو ریخته و تاب برداشته و چهرهی درخشانش را چونان شب سیاه که ماه را به دامن بگیرد، در قاب گرفته است.
«ماه اگر در روز طلوع کند، از جلای خودش میکاهد. این چه ماهی است که رنگ از رخ روز میزداید و با ظهورش روشنایی روز را کمرنگ میکند؟!»
چیزی به آب نمانده است. برق آب در چشمهای اسب و سوار میدرخشد.
هوای مرطوب در شامه تفتیده اسب میپیچد و به او جان و توان تازه میبخشد.
سوار دمی به عقب بر میگردد و کشتههای خویش را مرور میکند.
همه این جنازهها اکنون در سایه سار نخلها خفتهاند، تا لحظاتی پیش ایستاده بودهاند و سدی شکستناپذیر مینمودهاند.
فقط چهار هزار نفر، مامور نگهبانی از شریعه بودهاند با اسب و شمشیر و نیزه و تیر و کمان و خود و سپر و زره و عمود.
فرمانده سپاه دشمن گفته است که اگر اینان به آب دست پیدا کنند و جان بگیرند، احدی از شما را زنده نمیگذارند.
باور دشمن بر این بوده است که نه از آب، که از حیات خویش نگهبانی میکند.
اکنون همهی آن چهار هزار، یا کشتهی اویند یا گریخته از هجوم خشم او.
اما آنها که گریختهاند باز خواهند گشت. یاران خویش را به کمک خواهند خواست و بازخواهند گشت. حتی پیادهها بر این اسبهای سرگشته و بی صاحب خواهند نشست و هجوم و محاصره را از سر خواهند گرفت.
