سرویس فرهنگی تبریز بیدار ؛ مسند داستانی «کف خیابون ۱» به بررسی رویداد های خاصی پرداخته است؛ا ین کتاب که حاصل جمع آوری اطلاعات سوخته جمع آوری شده توسط محمدرضا حدادپور جهرمی (مولف) است که در لباس داستان نگارش یافته و بعد از آن به چاپ نیز رسیده است.
متن این کتاب جذاب و شیرین به زبان محاوره و خیلی بی تکلف نگارش یافته که می توان ارتباط خوبی با آن برقرار کرد.
حجت الاسلام و المسلیمن حدادپور جهرمی نویسنده این کتاب در گفت و گو با تبریز بیداردرباره این کتاب می گوید: کتاب کف خیابون تلفیقی از سه فتنه ۷۸ ،۸۸ و ۹۸ میباشد. این کتاب به نظر کارشناسان حالا حالا ها کهنه نمیشود؛ چون این کتاب برگرفته از برخی اصول و مبانی بوده که این اصول، کلیاتی به شخص حاضر در جبهه حق در فتنهها میدهد.
وی می افزاید: این اصول مورد نیاز این شخص میباشد و این شخص باید در صف اول دشمن شناسی قرار گرفته باشد. اصل این کتاب، مستند بوده و حاصل تخیل ذهن بنده نیست؛ مگر بنده بیکارم که بخواهم بنیشنم کتابی را با تخیل بنویسم؛ اصلا ممکن نیست که این مسائل را با تخیل نوشت. برخی این حرف ها را مطرح میکنند؛ یا ناآگاه هستند یا می خواهند اصل کار را پایین بیاورند. ولی خداوند سبحان کارش درست است و خوشحالم که این کتاب بیش از ۳۵ بار چاپ شده است و این یک افتخاری برای این جبهه و افراد ارزشی میباشد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
«حدود ساعت هشت شد اما خبری از آنها نبود. قانون صبر حکم می کرد که همچنان صبور باشم و حوصله ام سر نرود. حالا مثلا چه کاری واجب تر از آنها داشتم؟! خب هیچی! پس باید صبور و بیدار باشم ببینم چی پیش می آید ؟!
رفتم سراغ ماشین، همینطور که می رفتم طرف ماشین، دیدم که یک آژانس بدون پلاک، دم در هتل ایستاد!!
بدون پلاک بودنش خیلی ذهنم را درگیر کرد. چون آن چند روز سابقه نداشت چنین ماشینی دم در هتل!
شستم خبردار شد که خبرهایی هست. نشستم داخل ماشین، دیدم راننده آژانس بی پلاک از ماشین پیاده شد و رفت داخل هتل، چیزی نگذشت که آمد بیرون، اما این بار با چهار نفر آمد بیرون بعله … خودشان بودند، راننده با عفت و فائزه و ندا و زهره از هتل آمد بیرون! سوارشان کرد، عفت جلو نشست، آن سه نفر هم عقب نشستند و راه افتادند. رفتند و من هم دنبالشان، مثل سایه دنبالشان بودم، شوکرم را به باطری ماشین وصل کردم تا از شارژش مطمئن شم. حدود نیم ساعت رفتیم، وارد محله ای شدیم که همه تابلو ها و نشانه هایش و اسامی اش به زبان انگلیسی بود! خیلی با احتیاط فاصله ام را از آنها زیاد کردم، چون وقتی در خیابون های شلوغ، فاصله کم می شود، احتمال لو رفتن تعقیب و یا گم شدن سوژه هم بالاتر می رود!
محله ای زیبا با ساختمان های بزرگ و شکیل با کلی تابلوی انگلیسی. پیاده شدند سر کوچه ۳۱ پیاده شدند. اما راننده پیاده نشد. من هم با بدبختی جای پارک پیدا کردم. اما می ترسیدم برم سمت کوچه ۳۱ !
راننده داشت از آینه عقبش، اطرافش را چک می کرد.
مجبور شدم صبر کنم. صبر کردم تا راننده گورش رو گم کند و برود! پیاده شد و ماشین را به یکی دیگر داد و پشت سر آن چهار نفر رفت. من زود یک عکس از راننده و ماشینش گرفتم. به دو تا مسئله فکر می کردم یکی اینکه تا شعاع دید راننده جدید گم نشود، نباید به طرف کوچه ۳۱ رفت؛ دوم اینکه قطعا خیابون ها و کوچه ها دوربین دارد و نباید مثل بچه های که مامانشان را گم کردند، برم آنجا و گیج بازی در بیاورم! تصمیم گرفتم بروم آن طرف خیابان، مغازه لوازم آرایشی توجه ام را جلب کرد رفتم و چند لحظه ای جلوی ویترینش ایستادم، دقیقا آن مغازه روبه روی کوچه ۳۱ بود.
تصمیم گرفتم همان مسیر را ادامه بدهم و به نگاهی بسنده کنم که اما … تا برگشتم … وقتی یادم میاد، تپش قلبم را حس می کنم، تا برگشتم دیدم در فاصله یک متری ام راننده اول ایستاده و زل زده به من، دست راستش توی پالتوش بود، دست چپش را آورد جلو و با زبان سلیس فارسی بهم گفت: ….. »
همچنین کتاب دیگری از همین نویسنده تحت عنوان «کف خیابون ۲» نیز به چاپ رسیده است؛ حجت الاسلام حدادپور جهرمی در گفتگو با تبریزبیدار درباره این کتاب نیز می گوید: برخی تصور می کنند که کتاب کف خیابون ۲ ادامه کف خیابون ۱ هست ولی حقیقت اینطور نیست. در کتاب کف خیابون ۲ سورژه ای دیگر مطرح شده که در این سورژه اغتشاشات تا کف خیابان داشت پیش می رفت ولی بچه های انقلابی و جمهوری اسلامی موفق به خفه کردن این فتنه در نطفه آن شدند. ما توانستیم در گروهک های منافقین و سلطنت طلب و… نفوذ کنیم و حاصل آن کتاب اردیبهشت شد و این سه کتاب کف خیابون ۱ و ۲ و اردیبهشت دنباله سر همدیگر هستند. ادامه کتاب اردیبهشت نیز در حال نگارش می باشد.

در بخشی از کتاب کف خیابون ۲ می خوانیم:
«معمولا بعد از هر ماموریتی، حداقل سه روز مرخصی بهم میدن. حالا جای گفتن نداره اما تا حالا خیلی کم استفاده کردم. ولی ماموریت افغانستان جوری بود که خیلی حساس بود و به خاطر عدم شناخت دقیق اطلاعاتی خودم نسبت به اونجا و اینکه حتی خانمم هم نمیدونست کجا رفتم و میزان دسترسی بسیار محدودی که داشتم و همه کارها روی کول و گردن خودم بود و محتوای خود ماموریت که از نوادر پرونده های برون مرزی ما محسوب میشد، خیلی خسته شده بودم.
معمولا وقتی از خستگی حرف میزنم، منظورم اینه که هم فکرم درد میکرد، هم جسمم دوباره مجروح شده بود و هم از نظر روحی نیاز به یه رفرش حسابی داشتم!
بخاطر همین با خانوم بچه ها قرار گذاشتیم که یه شب شاهچراغ بریم. یه شب بریم نماز آیت الله سید علی اصغر دستغیب. یه شب خدمت آیت الله ایمانی باشیم (که البته به خاطر وخامت حال ایشون، ملاقات نمی دادند) و اینکه شنبه بریم حسینیه سیدالشهدا و یه دل سیر استفاده کنیم. حتی قرار مشهد هم با دو سه تا از رفقا گذاشتیم که بخاطر مدرسه بچه ها مالونده شد و رفت! بگذریم…. »
