سرویس فرهنگی تبریزبیدار/ وقتی قانون کشف حجاب در دوره رضاخان اجرا شد، زنان محجبه حتی در دور افتاده ترین روستاها نیز از گزند آن در امان نبودند. فاطمه سلطان هاشمی کهنمویی یکی از این دختران روستایی است که قربانی این دیکتاتوری دین ستیزی شد.
این شهیده راه حجاب در سن ۱۸ سالگی در روستای کهنمو در حومه تبریز و اسکو به همراه فرزند در بطن خود در راه حفظ حجاب جان سپرد و مزار او در همین روستا به نمادی از هویت دینی تبدیل شده است. ماجرا زمانی شیرین می شود که این شهیده هم نام و هم سن حضرت فاطمه زهرا(س) بوده و پای حجاب فاطمی ایستاد.
گفتگو با فرزند و نوادگان این شهیده راه حجاب و شاهدان عینی ماجرا، انگیزه ای شد تا صبح جمعه با دوستان خبرنگار با سفر به دل طبیعت و گذر از باغات روح نواز اسکو به روستای باصفای کهنمو می رسیم.
با پرس و جو از اهالی، راهی خانه شهید هاشمی می شویم، بافت سنتی خانه، نقش و نگار فرش زیر پای اهل خانه و پشتی های خوش رنگ و لعاب هر دل گرفته از زندگی ماشینی شهری را جلا می دهد.
مادر خانه که تنها فرزند بازمانده از شهیده قصه ماست، با گویش زیبایی روستای خوشامد می گوید: «خوش گلیب سیز بالا، کاش همیشه سیز گلسیز»
با هندوانه و گردو از میهمانان پذیرایی می شود، عروس خانه می گوید: «هیچ جایی از این گردو ها نمی توانید پیدا کنید. بریزید کیفتان و در خانه بخورید.»

سر حرف را با دختر بازمانده شهیده باز می کنیم، او همنام مادرش فاطمه است؛ فاطمه دانش پژوه دختر شهید فاطمه سلطان هاشمی.
همین تشابه اسمی کافیست تا سوالم را از اینجا شروع کنم. علت را جویا می شوم مادر به علت کهولت سن، گوش هایش سنگین می شنود، پسرش جواب می دهد: «مردم کهنمو ارادت خاصی به حضرت فاطمه(س) دارند و اکثرا نام دختران خود را فاطمه و اسم پسران خود را علی می گذارند.»
ماجرا جالب می شود، البته باید هم اینطور باشد، کسانی که اینقدر عشق اهل بیت(ع) در دل دارند باید هم تا پای جان برای حجاب آن میراث فاطمی بایستند.
استقامت فاطمه سلطان بر میراث فاطمی / دفاع فاطمه سه ساله از حجاب مادر باردار
از فاطمه خانم نحوه شهادت مادرش را می پرسیم و می گوید: «وقتی سه ساله بودم روزی به همراه مادرم به چشمه روستا رفتیم تا مادرم لباس بشوید، ماموران شاه چادرهای نان را از سر آنها می کشیدند، زنان دیگر فرار کرده و به زیرزمین خانه ما پناه بردند، چون مادرم باردار و نزدیک وضع حملش بود و ترسیده بود. نتوانستیم مثل بقیه فرار کنیم. شاهد درگیری زجرآور مامور
با مادرم بودم، با آن سن کم می خواستم مانع کار مامور شوم اما مگر زور بچه سه ساله چقدر است؟! صحنه وحشتناک درگیری با مامور رضاخانی و استقامت او بر حفظ حجاب باعث شد ترس جانکاهی به جانش افتد و سه روز بعد از غصه دق کرد»

او ادامه می دهد: «با رفتن مادرم پیش مادربزرگم زندگی کردم و با هم سر خاک او می رفتیم و گاهی کنار مزار او می خوابیدیم.»
از این یادگار اسوه حیا و عفاف خداحافظی کرده و سراغ یکی از ریش سفیدان روستا که از شاهدان عینی ماجرای کشف حجاب بوده، می رویم.
حاج محمد حدادی ۱۰۰ سال سن دارد. از روزگار دلش پر است شروع به درد و دل می کند. خواسته هایش از مسئولین زیاد نیست، چندین بار می گوید: «به مسئولین بگویید مشکل آرد را حل کنند»

حاج محمد در زمان دفاع مقدس از جبهه ها پشتیبانی می کرد به گفته خود برای رزمندگان پنیر ، لباس ، آرد و ….. ارسال می کرد. با دلی صاف می گوید: «تنها دلخوشی ام این است که با پول حلال توانستم خودم و حاج خانم به زیارت ۱۴ معصوم برویم» ،وقتی این حرف ها را می زند بغض راه گلویش را می گیرد چون چند سالی است که حاج خانم فوت کرده و تنها زندگی می کند و فرزندانش هر روز به او سر می زنند.
کشیک زورگویان مقابل مسجد
حاج محمد از شاهدان وقایع زمان رضا شاه بود، در مورد وقایع کشف حجاب می گوید: «ماموران روبروی مسجد می ایستادند، خانم هایی که زرنگ بودند فرار می کردند و بقیه که نمی توانستند فرار کنند چادرشان را از سر برداشته و پاره می کردند.»
حرف های ما و حاج محمد بیشتر سمت درد دل برای مشکلات روستا می رود و بیشتر از این نمی خواهیم او را اذیت کنیم.
با وجود اصرار حاج محمد برای دعوت به ضیافت ناهار، با او و خانواده اش خداحافظی می کنیم.

در مسیر برگشت به مزار فاطمه سلطان می رویم و برای شادی شهیده حیا و عفت فاتحه ای قرائت می کنیم و به این سفر خاطره انگیز پایان می دهیم.
گزارش از الهه مهدوی
انتهای پیام/
