سرویس فرهنگی تبریزبیدار/ در سالهای افتخارآمیز دفاع مقدس و در زیر آسمان ستارهباران مجاهدت؛ آزادگان پرتوهای زینتبخش برای سنگرهای نورانی جبههها و شهابهای درخشان در اسارتگاههای ظلمانی بعث بودند که مسیر خطیر رزم را به گذرگاه دشوار صبر وصل کردند تا به گواه کلام حکیمانه رهبر معظم انقلاب اسلامیکه فرمودند «دوران اسارت، کوتاه شده قرنهایی است که انسانهای بااستعداد را تبدیل کرده است به الماسهای درخشان» مرتبه و منزلت آزاده و آزادگی به شایستگی تبیین شود.
سال ۱۳۶۹ سالی پر تلاطمی برای مردم ایران بود، در گرماگرم تابستان، ۲۶ مرداد سال ۱۳۶۹ جمهوری اسلامی ایران با سربلندی توانست رزمندگانی را که مجاهدانه از دین و شرف و خاک کشور دفاع کرده بودند و در دست دشمن اسیر شده بودند، به وطن بازگرداند. در این روز میهن اسلامی شاهد حضور اولین گروه آزادگان سرافرازی بود که پس از سالها اسارت در زندانها و اسارتگاههای رژیم بعث عراق، قدم به خاک پاک میهن اسلامی خود گذاشتند.
حاج پرویز محمدیان یکی از این آزادگان لشکر سرفراز عاشورا است که علاوه بر رزم در جبهه جنوب، در اردوگاه های صدام نیز درس استقامت و پایداری را پاس کرده و دشمن را اسیر اعتقادات خود کرده است. او که از کودکی کنار پدرش مداحی را یاد گرفته بود، در جبهه ها و حتی اردوگاه های اسارت، برای رزمندگان مداحی می کرد.
خانواده این رزمنده عاشورایی تا یک سال بعد از اسارت خبری از او نداشتند و او جز شهدای مفقود الاثر معرفی شد و حتی برای او اعلامیه چاپ شد و مراسم گرفتند تا اینکه یک سال بعد نام او در لیست اسرای بعثی در بغداد دیده شد.

در سال ۶۱ وقتی که تنها ۱۵ سال داشت با گروه دانش آموزی به بازدید از مناطق جنگی اعزام شد و همین موضوع جرقه حضورش در خط مقدم را در ذهن او زد و در تابستان ۱۳۶۲ با اصرار و التماس راهی کربلای ایران برای مبارزه با دشمن بعثی شد و حتی تلاش فرماندهان برای پیاده کردن وی از اتوبوس در محل اعزام کارگر نیفتاد.
او که پس از چند ماه حضور در خط مقدم جبهه در عملیات خیبر به اسارت دشمن بعثی درآمد، در مورد نحوه اسارت خود به تبریزبیدار چنین می گوید: در عملیات خیبر هدف تصرف بصره بود، نزدیک اذان صبح بود که در تپه ای تنها نشسته بودم، تیمم کرده و نماز را خواندم و منتظر روشن شدن هوا ماندم. از دور بالگرد عراقی را دیدم که در حال پیاده کردن سربازان دشمن بود. آنها در منطقه شروع به جستجو کردند. تانک هایى نیز در آن منطقه در حال حرکت بودند که بر اثر با شلیک توپ آنها، بر اثر موج انفجار از جایم پرت شدم، همین پرت شدن کافی بود تا بالگرد دشمن مرا ببیند و به سمت من حرکت کند. سریع به صورت سینه خیز به جای قبلی خود برگشتم و خودم را به حالت مردن زدم، بالگرد ارتفاع خود را کم کرد و به خیال اینکه من فوت کرده ام، ارتفاع گرفت و برگشت.
حاج پرویز با کمی مکث ادامه می دهد: بعد از رفتن بالگرد،برخاستم و راهم را گرفته و حرکت کردم. در همین حال به سنگرهاى عراقى نزدیک شدم، یکى از سربازان دشمن مرا دید و با صدای بلند فریاد زد: «قف، قف» (ایست، ایست). اینجا بود که اسیر بعثی ها شدم.
وی درباره اولین مواجهه خود با سربازان دشمن می گوید: یکى از سربازان عراقى آمد پرسید «فارس هستى یا ترک؟» به من گفت ما مسلمانیم و شما کافر هستید. این حرف به من برخورد، گفتم ما هم مسلمان هستیم. با عصبانیت جواب داد؛ پس چرا با ما مى جنگید، من هم گفتم ما با شما جنگ نداریم ما با صدام جنگ داریم.
این آزاده عاشوایی از بی احترامی سرباز بعثی به قرآن گفته و می افزاید: او از جیبش قرآنى درآورد و من هم از جیبم قرآن کوچک در آوردم، با دیدن آرم کمیته روی قرآن جیبی من، عصبانی شد و از دستم گرفت و پرت کرد. وقتی اعتراض کردم کشیده محکمی روی صورتم زد.
محمدیان به شکنجه های روحی و جسمی شدید بعثی ها برای رزمندگان ایرانی اشاره کرده و می گوید: فحاشی کردن، لخت کردن و زدن با سیم کابل، ضربه زدن با لوله آب آهنی از کمترین شکنجه های بعثی ها بود اما زیر همین شکنجه ها هیچ وقت ذکر «یا حسین» و «یا مهدی» از زبر لب بچه ها قطع نمی شد. یک بار زیر شکنجه به حالت سجده خشکمان زده بود، مرا روى صندلى نشاندند و دوستم را به پنکه سقفى بستند.
این مداح آزاده از تشکیل هیئت های عزاداری یواشکی در اردوگاه های بعثی گفته و بیان می کند: در اردوگاه دعاى ندبه، دعاى کمیل و دعای توسل برگزار می کردیم، البته از بین بچه ها دو نفر یکی دم در آسایشگاه و یکی پشت دعاخوان نگهبانی می داد و اگر بعثی ها می آمدند با گفتن کلمه رمز مداحی قطع می شد. یک هیئت هم ویژه رزمندگان سالخورده آذری زبان در آسایشگاه تشکیل داده بودیم که تقریبا ۵۰ نفر می شدند.
حاج پرویز علاوه بر شکنجه های معمول که برای دیگر اسرا بود، یک شکنجه مضاعف به دلیل مداح بودنش می شد. او در این باره به تبریزبیدار می گوید: من و یکی از دوستان به دلیل شک دشمن به مداح بودنمان، بارها بازجویی شدیم، اما من خودم را امدادگر معرفى می کردم.

او از قصد دشمن برای به شهادت رساندن اسرای هم بند خود و علت پشیمانی آنها برایمان چنین می گوید: بعثی ها گودالى کنده بودند و همه ما را در آنجا حبس کردند و قصد داشتند به همه ما تیر خلاص بزنند اما در کمال ناباوری از این کار منصرف شدند، بعدها متوجه شدیم صدام ملعون گفته بود تعداد اسراى عراقى در دست ایران زیاد است و ما برای مبادله به این اسرا نیاز داریم.
این آزاده سرافراز عاشورایی از حاجت کربلایی شدن رزمندگان در مراسمات مذهبی داخل اردوگاه و برآورده شدن آن را چنین تعریف می کند: یک روز بعثی ها داخل اردوگاه آمدند و گفتند ما قصد داریم شما را به زیارت کربلا ببریم. چون دشمن از عشق و ارادت ما به امام حسین(ع) اطلاع داشت، ما تصور کردیم آنها از این کار قصد تبلیغات دارند. ما گفتیم، زیر پرچم عراق و صدام به این زیارت نمی رویم. حدود دو ماه بعد وقتی یکی از بچه ها را برای مداوا به بیمارستانی در موصل برده بودند، بعد از باز گشت به ما گفت که با یکى از اسراى اردوگاه دیگر گفته حاج آقا ابوترابى حامل از اسرا خواسته به زیارت کربلا بروند، این دعوت امام حسین(ع) است نه صدام.
او ادامه می دهد: بعد از شنیدن این موضوع با عراقی ها صحبت کرده و شرط گذاشتیم که در صورتی به زیارت می رویم که عکسی از صدام در کاروان نباشد و فیلمبرداری هم نشود و با این شروط ما موافقت شد.
ترس سرباز بعثی از قمر منیر بینی هاشم؛ این عباس آدم را سیاه مى کند
حاج پرویز از لحظات شیدایی کاروان اسرا در حرم اباعبدالله الحسین(ع) گفته و اظهار می کند: وقتی از ماشین پیاده شدیم همگی به حالت سینه خیز به سمت حرم ارباب حرکت کردیم، مردمی که به استقبال رزمندگان آمده بودند با این حرکت ما منقلب شدند و مى خواستند با ما همراه شوند که سربازان بعثی با زور مانع آنها شدند و ما را بلند کردند. تصویر نقاشى شده امام خمینی(ره) را که قبلا در اردوگاه یکى از آزادگان چیره دست روى پارچه به تصویر کشیده بود را به سمت جمعیت پرت کردیم که صداى داد و فریاد مردم بلند شد و صلوات هاى پى در پى مى فرستادند. با وجود ممانعت سربازان عراقی، هر چه شعر و مداحی از پدرم یاد گرفته بودم در حرم امام حسین(ع) خواندم.
او در ادامه به توصیف زیارت حرم حضرت عباس پرداخته و می گوید: با وجود اینکه در حرم امام حسین(ع) ما را اذیت کرده و اجازه ندادند مداحی کنیم، اما در حرم حضرت ابوالفضل با دل سیر زیارت کردیم و موقع خروج شعار «ابوالفضل علمدار خمینى رانگهدار» سر دادیم. اینکه سربازان بعثی چرا در اینجا با ما کاری نداشتند برایم سوال شد، علت را پرسیدم و یکی از آنها که یونس نام داشت پاسخ عجیبی داد؛ گفت «این عباس آدم را سیاه مى کند»
گفتگو از صابر عیسی پور
انتهای پیام/
