گفتگوی تبریزبیدار با اسوه صبر و دلدادگی؛

مامان من تخریبچی هستم / داستان مادری از پشت جبهه تا خط مقدم

این روایت، داستان مادری است که در پشت جبهه با دستان خود و دل پر از ایمان خدمت کرد، فرزندی را پرورش داد که در راه خدا فدا شد.

سرویس فرهنگی تبریزبیدار: الهه مهدوی / خداوند گاهی در دل مادرانی نوری می‌نشاند که از میان رنج و اشک، روشنی راه دیگران می‌شود. مادرانی که دستانشان بوی نان می‌داد و دل‌هایشان بوی بهشت. در روزگاری که آسمان می‌گریست و زمین پر از صدای انفجار بود، آن‌ها در سکوت خانه‌ها و مسجدها، با تسبیح و اشک و دعا، پشتیبان جبهه‌ها شدند. زنانی که با ساده‌ترین وسایل، بزرگ‌ترین کارها را کردند؛ از بافتن لباس و درست کردن مربا تا فرستادن عزیزترین دارایی‌شان به میدان نبرد. در میان این دل‌های صبور، مادری بود که ایمانش ستون خانه بود و دعاهایش سایه‌ای بر سر رزمندگان. او با اشک و لبخند، پسر نوجوانش را بدرقه جبهه های نبرد حق علیه باطل کرد؛ فرزندی که با عشق خدا رفت و با شهادت، جاودانه شد. این روایت، حدیث مادری است که صبر را معنا کرد و در میان درد فراق، خدا را شکر گفت، زیرا یقین داشت که خلیلش، به وعده‌گاه عشق رسیده است.

خانم خلجانی، مادر و خواهر شهید، یکی از همین زنان است که در سال‌های دفاع مقدس در پشتیبانی از جبهه ها فعال بود.

 

دست‌هایی که با عشق به خدا و ملت، خدمت می‌کنند

خانم خلجانی با اشاره به فعالیت های داوطلبانه خود برای پشتیبانی از جبهه های حق علیه باطل می گوید: خداوند عنایت کرده بود که در راه او و برای خدا کار کنم. از همان روزهای نوجوانی، دلم به خدمت خداوند و ملت سپرده شده بود و در مسجد محل زندگی‌ام فعالیت می‌کردم. بافتنی می‌بافتم، لباس و وسایل مورد نیاز رزمندگان را آماده می‌کردم و در پایگاه مسجد ولایت مسئولیت داشتم. همه ما به نوبه خود تلاش می‌کردیم تا سهمی در دفاع از کشور و دین داشته باشیم. خداوند از ملت راضی باشد، زیرا هر کس به اندازه توانش تلاش می‌کرد. در آن زمان، زنان در پشت جبهه نقش بسیار مهمی داشتند. ما با همدیگر هرچیزی که داشتیم جمع می‌کردیم و به جبهه می‌فرستادیم. نان و مربا درست می‌کردیم، خوراکی‌های ساده اما ارزشمند می‌آفریدیم و با دستان خسته اما دل‌هایی پر از ایمان و امید، پشت جبهه را به سنگری معنوی تبدیل می‌کردیم. حضور در پایگاه و مسجد نه تنها کار عملی بود، بلکه تکیه‌گاهی برای روحیه و ایمان ما نیز به شمار می‌رفت.

رشد ایمانی و تربیت دینی فرزند؛ داستان خلیل در مسیر هدایت

او به تربیت دینی فرزند شهیدش می گوید: فرزندم، خلیل، از کودکی با ایمان و تربیت دینی بزرگ شد.  از ۷سالگی در مسجد ولایت کلاس قرآن می‌رفت. در ۹سالگی به مشهد برده شد تا آموزش‌های مذهبی و اخلاقی را ادامه دهد. ۱۴ ساله بود که به جبهه اعزام شد، شب‌ها خواب خلیل را می‌دیدم و دلشوره داشتم، اما ایمان به خداوند دستانم را آرام نگه می‌داشت. یک بار خواهر و برادرم اطمینان دادند که چیزی نشده، و معلمش گفت تنها یکی از دوستانشان، آقای کاخی، شهید شده است. خلیل سالم بود و همواره هدایت خداوند همراهش بود؛ او نماز می‌خواند و در مسیر درست قدم برمی‌داشت.

گریه‌های کوچک، دل‌های بزرگ

این مادر صبور و ایثارگر از و اعزام فرزندش به جبهه های نبرد با صدامیان در ۱۴ سالگی چنین می گوید: وقتی خلیل تصمیم گرفت به جبهه برود، ما ابتدا مخالفت کردیم. سنش کم بود و دل مادر پر از ترس و دلتنگی بود. پدرش می‌خواست ابتدا خودش برود، اما خلیل اصرار داشت و می‌گفت: «مامان می‌بینی که تقلب می‌کنین، دفعه بعد من می‌روم.» او با اشتیاق و مصمم، با گریه‌های کوچک اما پرمعنا، مردم را هم تحت تأثیر قرار می‌داد. یک روز از مدرسه آمد و گفت: «مامان، درسته مامانم هستی؟» گفتم: «آره، درسته مادرتم.» گفت: «اگه مادرمی کمکم کن.» مدارک و فتوکپی‌هایی که برای اعزام لازم بود، به من داد تا به اداره ببرم. خلیل متولد سال ۱۳۴۷ بود و در سال‌های نوجوانی آماده شد تا به جبهه اعزام شود. او ۴۵ روز در مرند دوره آموزشی گذراند و سپس سه روز مرخصی آمد. با شادی و دل پرامید راهی جبهه شد و چهار سال در راه دین و کشور خدمت کرد. هر بار که مرخصی می‌گرفت، می‌گفت: «مامان من تخریبچی هستم، یا شهید می‌شوم یا دست و پایم آسیب می‌بیند.» من می‌گفتم: «باشه، تو را دعا می‌کنم.» و او با آرامش، به آرزویش رسید.

هر لحظه حضور او در جبهه برای من همراه با دعا، نگرانی و امید بود. وقتی وسایلش را آماده می‌کردیم، پیراهن‌ها و لباس‌ها را جمع می‌کرد و می‌گفت: «مامانم، درسته مامانم هستی؟» دلش پر از ایمان و عشق به خدا بود و می‌دانست راهش درست است. حتی در شب نیمه شعبان، همسرم، خلیل را به مسجد برد تا از طرف او مسجد را قدم بزند و خاطره‌ای ماندگار بسازد.

 

فرزندم خلیل؛ چراغ راه ایمان و شهادت

خانم خلجانی شهادت فرزندش را چنین توصیف می کند: خبر شهادت او در عملیات کربلای ۸ در سال ۱۳۶۶ رسید. من خودم در فرودگاه بودم و همیشه وقتی پروازهای رزمندگان فرود می‌آمد، دلشوره داشتم. اگر پیکر شهید بود، آن را به سردخانه می‌بردند و اگر مجروح می‌آمد، تازه آرام می‌شدیم. شب قبل از شهادت، خلیل را در خواب دیدم و فردا در فرودگاه با اطمینان دیدم که او سالم است. اما سرانجام، او در راه خدا و دین، جان خود را فدای این مسیر کرد. خلیل همیشه به من گفته بود: «نگران نباش، پودر نمی‌شوم، پیکرم هم سالم خواهد بود و از دندان‌هایم مرا خواهی شناخت.» و این حقیقتاً محقق شد. من با اشک و لبخند شاهد راه رفتن خلیل بودم؛ فرزندی که از کودکی به خدا سپرده شد و با شهادتش چراغ راه دیگران شد.

او می افزاید: وقتی خبر شهادت او رسید، در نماز صبح بودم. دل پر از درد و اشک، اما ایمانم قوی بود. او همیشه گفته بود که نگران نباشم و وقتی به شهادت رسید، روح او آرام و پیکرش سالم بود. من با ایمان و صبر، حضور خدا را در کنار خود احساس کردم و به راهی که خلیل انتخاب کرده بود افتخار کردم.

این روایت، داستان مادری است که در پشت جبهه با دستان خود و دل پر از ایمان خدمت کرد، فرزندی را پرورش داد که در راه خدا فدا شد، و با صبر و ایمان، آرامش یافت. داستان او نه تنها یادآور فداکاری یک مادر و فرزند است، بلکه جلوه‌ای از ایمان، صبر و دلدادگی در راه حق و دین به شمار می‌آید.

انتهای پیام /

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *