روایت شوق 5000 نفری برای آستان حضرت رضا؛

قربان کرمت آقای مهربانی ها / آلله منی آرزیما یتیردون

کم کم داریم به آن نور که به دنبالش بودیم نزدیکتر می‌شویم. حالا کاروانی خسته از روزمرگی ها خسته از رنج راه چشمشان به گنبد طلا می افتد؛ گنبدی که شبیه خورشید اما مهربان‌تر می درخشد. پدر سالخورده دستانش را تا می‌تواند به سمت گنبد بلند کرده و انگار از خود بی خود شده با صدای لرزانش با تمام توان فریاد می‌زند، «آقا جان آقاجانیم بالاخره گلدیم پابوسیوه گلدیم»

سرویس فرهنگی تبریزبیدار: سیده صفورا موسویلر خسروشاهی / نمی دانم قصه را از کجا شروع کنم، از پای اتوبوس ها؟ از فرودگاه؟ از صحن و سرای دلدادگی؟ یا نه از هفته ها قبلش؟

بهتراست از اول ماجرا بگویم تا بهتر شما را به آن حال و هوا ببرم. مادر پیر و خسته از رنج دوران ۸۰ یا شاید ۷۵ سالی سنش بود، گفت از تلویزیون از حرم آقا روضه پخش می‌شد، نمی دانم چطور شد که تو دلم گفتم چقدر دلم می‌خواهد من هم آنجا بودم.

گفت دو روز نگذشته بود که تلفن خانه زنگ زد و یکی گفت آماده شو که مسافری.

می گفت همانجا فریاد شوق کشیدم و گفتم قربان کرمت آقای مهربانی ها.

حالا پای اتوبوس ها هستیم، چندین اتوبوس پشت سر هم قطار شده اند؛ هریک با عکس شهیدی از دفاع مقدس ۱۲روزه، همه ساک به دست به سمت اتوبوس ها در حرکتند، مادر اما با تکیه بر عصایش عین ابربهاری اشک شوق می‌ریزد و کنار پرچم مزین به نام علی ابن موسی الرضا ایستاده با صدای لرزانش می‌گوید «آلله منی آرزیما یتیردون» (خدایا مرا به آرزویم رساندی)،. او اولین بارش است که عازم سفربارگاه شمس الشموس است. شبیه این مادر ۵ هزار پدر و مادر هم سن و سالش هم بود که در قالب کاروان شوق زیارت به همت خیران و کمیته امداد امام خمینی(ره) آذربایجان شرقی عازم مشهد بودند.

به فرودگاه می‌رویم خیری جوان به کمک خواهرش، پیر مردی نشسته بر ولچر را با عجله از گیت فرودگاه رد می‌کند. این خواهر و برادر اهل دریان شبستر هستند. می‌گویند دوست داشتم عده ای را به آرزویشان که سفر به آستان ملکوتی ضامن آهو است برسانم. تصمیم گرفتیم همت کنیم و با کمک دیگر خیران نزدیک به ۲۰۰ پدر و مادر سالخورده را چون پدر و مادر خودمان از مسیر هوایی به این سفر معنوی بفرستیم، مانده ام مات و مبهوت این دریادلی خیران.

همین‌ها هم بخشی از کاروان شوق زیارت استان هستند، و اما آن شهر که می‌گویند «حج فقرا» است؛ شهر امام رئوف و امام دلداگی.

کم کم داریم به آن نور که به دنبالش بودیم نزدیکتر می‌شویم. حالا کاروانی خسته از روزمرگی ها خسته از رنج راه چشمشان به گنبد طلا می افتد؛ گنبدی که شبیه خورشید اما مهربان‌تر می درخشد.

پدر سالخورده دستانش را تا می‌تواند به سمت گنبد بلند کرده و انگار از خود بی خود شده با صدای لرزانش با تمام توان فریاد می‌زند، «آقا جان آقاجانیم بالاخره گلدیم پابوسیوه گلدیم» (آقاجانم بالاخره آمدم به پابوست آمدم) این دلدادگی در قلب تک تک این ۵ هزارنفر چون سیلی خروشان موج می‌زند. چشمان تک تکشان اشک شوق دارد.
اینجا هیچ چیز پنهان نیست، نه اشکها، نه فریادها، نه استغاثه ها و نه هیچ چیز دیگری.

دارند بی هیچ ترس و واهمه ای هرآنچه سالهاست در دلشان نهان مانده آرام آرام زیر لب ها زمزمه می‌کنند، اما ایمان دارند صدایشان بلند شنیده می‌شود طوری که انگار کسی پاسخشان را درگوششان نجوا می‌کند، آخر میدانی آنها آرام گرفته اند، آرام آرام چون کبوتری کنج حرم امن آقا سبکبال شده اند.

اما در میان صحن؛ نمازهایی خوانده می‌شود که بوی عهد می‌دهد؛ نمازهایی که برای اولین‌بار در این مکان معنوی
نه از روی عادت، بلکه از عمق جان جاری می‌شوند. سجده‌هایی که طولانی‌تر از همیشه‌اند، اشک‌هایی که پنهان نمی‌شوند، لب‌هایی که آرام ذکر می‌گویند؛ ذکر که از زبان پیرزنان و پیرمردان ساده و پاک و بی آلایش برلبها جاریست.

می‌رسیم به روز آخر؛ پنجشنبه است و سالروز وفات بانو ام البنین(س)؛  رواق امام خمینی(ره) حرم مطهر رضوی مهیای تجمع ۵ هزارنفری زائران شوق زیارت  از سراسر استان آذربایجان شرقی است. اینجا قرار است عاشقانه های زائران به امام رئوفشان به اوج خود برسد.  زائران یکی با تکیه برعصایش، یکی روی ویلچر، یکی دست در دست مسئولان گروهشان دست به سینه ادب با سلام بر سلطان خراسان وارد صحن می‌شوند. اینجا حال و هوای عجیبی دارد؛ صدای مداح آذری در صحن و سرای حضرت رضا پیچیده؛ «ای شمع حرمخانه قربانون اولوم عباس…..»

صدای سقای دشت نینوا را که در سالروز وفات مادرش ام البنین(س) می‌شنوند، شوری در دلشان جاری می‌شود؛ آخر آذری ها ارادت خاصی به عباس علمدار کربلا دارند. مداح را با چشمانی پر از اشک همراهی می‌کنند.

حاج آقا مطهری نماینده ولی فقیه در استان آمده تا خوش آمد بگوید و برایشان از امام رئوف می‌گوید و آنها با گوش دل شنونده هستند.

شاید فردا این کاروان به شهر و خانه هایشان برگردند اما هیچکدامشان همان آدمی که آمده بودند نیستند حالا سبک ترند، آرام ترند.

خلاصه که این سفر سفری نبود برای رسیدن به یک شهر سفری بود برای رسیدن به خویشتن..

انتهای پیام/

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *