سرویس فرهنگی تبریزبیدار؛
حاج عباس، متولد ۲۱ دی سال ۱۳۴۸ است. روح بیقرار و ظلمستیز و تعالی طلبش، او را در همان نوجوانی، به مصافِ دشمن بعثی میفرستد. در سیزدهسالگی. و این مصاف، ماهها طول میکشد. زخم هم برمیدارد در این رزم. اما، عقب نمینشیند. ۴۸ ماه، مثل مرد میایستد در برابر تحمیلکنندگان جنگ نابرابر به ایران اسلامی… زمانه دگرگون شد و تطاول ایام، این بار، مشتی مسلمان نمای جاهل را از آستینِ اسلام آمریکایی بیرون آورد و انداخت به جان جهان اسلام. جهانِ رنجور اسلام. حاج عباس، وقتی چنین دید، تاب نیاورد و باز پرکشید به سمت میدان نبرد. سوریه، جولانگاه اسلام آمریکایی شده بود و عباس، این فرزند اسلام ناب، پنجه در پنجهی نمازگزاران به قبلهی واشنگتن و آل سعود انداخت. مردانه ایستاد و جنگید. جنگی در میانهی میدان. ۲۲ بهمن بود که این روح ناآرام، به عرش پر کشید. ۲۲ بهمن، روز تولد اسلام ناب هم هست. و او در روز تولدش، شهید شد. سال ۱۳۹۳. پیکرش، جاودانه، در دلِ سپاه کفر بر فراز ایستاده است و فریاد میزند هنوز. همسر و فرزندش، امیر، در گفتگو با نشریه بهمن آذربایجان، حاج عباس عبدالهی را برای میشناسانند.
چه سالی باهم ازدواج کردید؟
سال ۶۹. دوست برادرم بود. رفتوآمد خانوادگی هم داشتیم. با برادرم همرزم بود. در عملیات کربلای ۵ باهم بودند و باهم مجروح شده بودند. خیلی صمیمی بودند؛ از برادر هم به هم نزدیکتر بودند. چند بار مادرشان را برای خواستگاری فرستاده بودند. یکبار خانواده او و خانواده من، باهم در مشهد بودیم. خدابیامرز مادرش که مرا دید، به او گفت: «برای چه دنبال دختر میگردی؟! دختر که اینجا هست!» او هم اصلاً قبول نمیکرد. میگفت: «او مثل خواهر من است». مادرش گفت: «تا به امروز خواهرت بوده، از این به بعد همسرت خواهد شد». من هم اصلاً قبول نمیکردم. میگفتم: «او مثل برادر من است». بالاخره قسمت اینطور شد که ازدواج کنیم.
موقع خواستگاری باهم صحبت کردید؟ شما چه خواستهای داشتید؟ ایشان چه گفتند؟
من همیشه از سیگار بدم میآمد. اولین سؤالی که پرسیدم این بود: «شما سیگار میکشید؟» گفت: «چرا نمیکشم؟! میکشم!» من که نگاهم پایین بود، یک لحظه سرم را بالا آوردم و نگاه تعجبآمیزی به او کردم؛ گفت: «نترس! شانههایم را بالا میکشم»! این شوخطبعی را همیشه داشت.
وقتی با شما ازدواج کردند، کجا مشغول بودند؟
در شمال غرب کشور. ابتدا در شبستر بود، بعد به بانه رفت. دوباره شبستر و بعداً به لشکر عاشورا رفت.
نظامی بودنشان برایتان سخت نبود؟
این موضوع را برادرم همان ابتدا گفت که اگر او را قبول میکنی بدان که او نظامی و پاسدار است؛ رفتوآمد خواهد داشت؛ مدام در جنگ و درگیری خواهد بود؛ ازدواج با آدم نظامی مشکلات خودش را دارد. خودش هم گفت: «همه شرایط مرا که میدانی؟ این را هم میدانی که من همیشه پیشتان نخواهم بود. رفتوآمد خواهم کرد». چطور بگویم که باور کنید! در این چند سال مدت کمی را با ما بود. دائم اینجا و آنجا بود. برای همین او را «مارکوپولو» صدا میزدیم! وقتی قبول کرده بودم، باید پایش میایستادم. همه به من میگفتند تو اجازه میدهی که او میرود! اگر نگذاری که نمیتواند برود! ولی من شرایطش را میدانستم و قبول کرده بودم.
تنها که به یک کار مشغول نبود؛ همه نوع کار انجام میداد؛ حجامت هم میکرد. از مادرشان یاد گرفته بود. هرگاه مادرشان کسی را حجامت میکرد، میایستاد، نگاه میکرد و یاد میگرفت؛ بهطوریکه از ایشان هم ماهرتر شد! کاملاً به طب سنتی تسلط داشت. هر وقت در خانه نیاز بود، میگفت طب سنتی دوای دردتان است.
اولین مأموریتشان یادتان هست؟
ابتدا به بانه رفت. تازه دو هفته بود که نامزد شده بودیم، به بانه رفت. یک ماه و نیم در بانه بود. آن موقع تلفن هم که نبود؛ خیلی سخت گذشت.
حاج عباس که زیاد در ماموریت بود، شما را به چه کسی میسپرد؟
با پدر شوهر و مادر شوهرم باهم بودیم. تا او برود و برگردد من پیش مادر شوهرم میماندم. هفت سال باهم زندگی کردیم. بهطوریکه وقتی داشتیم مستقل میشدیم، مادر شوهرم سه ماه مریض شد؛ بااینکه هنوز در یک حیاط بودیم!
اولین فرزندتان متولد چه سالی است؟
امیر؛ متولد سال ۷۱ است.
حاجعباس آقا دختر دوست داشت یا پسر؟
او قبل از تولد بچهها میگفت هرچه خدا بخواهد! حتی اجازه نداد که به سونوگرافی بروم. گفت هر چه خدا بخواهد خیر است. بعد از تولد امیر رفته بود مشهد. میگفت: «از امام رضا یک دختر خواستم.» بعد از تولد زهرا، دختر اولمان، همهجا شیرینی پخش کرد.
امیر که به دنیا آمد، میخواست اسمش را «یاسر» بگذارد. مادر شوهرم گفت: «اسم او را من میگذارم.» و اسمش را «امیر» گذاشت. حاج عباس هم گفت: «عیبی ندارد. هر چه شما بگویید». زهرا هم که به دنیا آمد، در بیمارستان که بودیم، حاج عباس آمد، گفت: «پس زهرا کجاست؟» گفتم: «زهرا کیست؟» گفت: «آنجاست، پیش تو خوابیده!»
غیر از اشتغالات نظامی، با مسجد و پایگاه محل هم ارتباط داشت؟ ارتباطشان با مردم چطور بود؟
همسر شهید: بیشتر به «مسجد رفیعآباد» در محله خودشان میرفت. همچنین با مسجد جان آقا و مسجد قیام ارتباط داشت. وقتی مراسم اعتکاف برگزار میشد، خیلیها به هوای او ثبتنام میکردند.
پسر شهید: در پایگاهها کلاس آموزشی داشت. هر آموزشی که مناسبتی با نظامیگری داشت، در پایگاه تدریس میکرد. در سپاه هم مربی آموزش بود. رشتهای نبود که پدرم در آن تخصص نداشته باشد. ۱۷ تا مدرک مربیگری داشت. هر جا دوره آموزشی میخواستند بگذارند، میگفت من آموزش میدهم. به پدر میگفتند: «شما چرا اینقدر به دنبال مدرک و اینها هستی؟ در حقوقت تأثیر دارد؟!» میگفت: «من در چه فکری هستم و شما چه فکر میکنید! انشاءالله وقتی که امام زمان(عج) آمد، خواهد گفت که هرکس در این رشته مدرک و تخصص دارد بیاید. هر تخصصی خواست، من دستم را بالا میبرم و میگویم من هستم آقا!» جودو، دوومیدانی، سهگانه، پنجگانه، پاراگلایدر، چتربازی، نجاتغریق، شنا؛ برای همه این رشتهها، کارت مربیگری داشت. این اواخر مدرک آتشنشانی هم گرفت تا تدریس کند.
نمیگفتید که دیگر بس است، از برنامههایت کم کن و کمی هم به فکر خانواده باش؟!
همسر شهید: اگر از قبل برنامهریزی میکردیم وقت میگذاشت؛ ولی بیشتر اوقات از سرکار که میرسید، کمی استراحت میکرد، میدیدیم دوباره پاشد و رفت! از همان ابتدا خیلی فعالیت داشت؛ امّا این فعالیتهایش مانع سایر کارهای او مثل صله ارحام نمیشد.
همه کارهایش با برنامهریزی و سر جایش بود. این اواخر یک روز گفت: «بیایید برنامه بچینیم و به شمال برویم». گفتم: «الآن چه وقت شمال رفتن است؟!» آن موقع تازه از کربلا آمده بود. گفت: «نه! بیایید برویم. من رفتم و گشتم، شماها ماندید.» شمال هم که رفتیم خیلی خوش گذشت؛ آخرهای همان سفر شمال بود که زنگ زدند و گفتند: «اسمت برای اعزام به سوریه درآمده؛ پا شو بیا!»
پس مسافرتهایتان، همهاش زیارتی نبود؟
همسر شهید: خیر به هرکجا میگفتیم ما را میبرد. حتی اگر همینطوری از دهانمان درمیآمد که به بانه برویم، میگفت: «پا شوید برویم!» در همه شهرها هم آشنا داشت. مثلاً میرفتیم به زنجان، اگر دیروقت میشد، میگفت به دوستم زنگ میزنم به خانه آنها میرویم. به خانه آنها میرفتیم و میماندیم. آنها هم خوشحال میشدند. همه را خوشحال میکرد.
پسر شهید: کل ایران را گشتیم؛ کرمان، اصفهان، شیراز و… فقط سیستان و بلوچستان را نرفتیم.
همسر شهید: امیر را خیلی با خودش اینجا و آنجا میبرد. به پادگان هم زیاد میبرد. میگفتم: «نبر!» میگفت: «نه! بگذار از همین الآن اُنس بگیرد!»
شوخ طبعی حاج عباس آقا هم زبانزد است؛ در منزل هم همینطور بود؟
پسر شهید: کلاً شوخی میکرد. مادربزرگ که فوت کرده بود، فردایش دوباره با همه شوخی میکرد. درست است که قلباً ناراحت بود؛ امّا دوست نداشت دیگران به خاطر ناراحتی او ناراحت شوند. زنگ که زدم و گفتم «آبا» مرحوم شده، گفت: «انالله و انا الیه راجعون» فقط همین را گفت! فردا ساعت چهار بود که رسید. در غسالخانه بودیم. آمد او را دید. صورت او را بوسید و گفت: «خدا او را رحمت کند!»
همسر شهید: یکماه کامل برای او نماز خواند. مادر و پسر، خیلی صمیمی بودند. سه برادر و دو خواهر دارد. با همهشان صمیمی بود.
حاج عباس آقا دوست داشت امیر چهکاره شود؟
همسر شهید: بیشتر روی «نظامی بودن» تأکید داشت. از همان ابتدا تأکید داشت که امیر باید روی پای خودش بایستد! اصلاً امیر را از هیچچیزی نمیترساند. مثلاً ما مرند بودیم، با اینکه سن امیر کم بود، برای کاری تنهایی میفرستاد تبریز. میگفت: «بگذار مستقل بار بیاید».
حاج عباس در دوران جنگ جانباز هم شده بود؛ جانبازی ایشان از چه ناحیهای بود؟ نیاز به مراقبت و درمان داشت؟
همسر شهید: مشکل خاصی نداشت. مجروحیتش از ناحیه دست بود.
پسر شهید: در عملیات کربلای پنج که میخواهد آرپیچی بزند، در همان لحظه که ایستاده بود، تیر به دستش خورده بود، استخوان بازویش شکسته بود. پدر میگفت: «دستم به کمرم گیرکرده بود. داشتم فریاد میزدم.» گفتند: «چه اتفاقی افتاده؟ چرا داد میزنی؟» گفتم: «دستم رفت!» گفتند: «نه! دستت اینجاست». ترسیدم که کل دستم را برده باشد». او را برای عمل به بیمارستان مشهد میبرند. وقتی میبیند هرکس را که از اتاق عمل بیرون میآوردند مینالد، از بیمارستان فرار میکند. به تبریز میآید و چند روزی اینجا میماند. بعد به مرند برمیگردد. در مرند دستش خودبهخود جوش میخورد ولی دستش سه سانتیمتر از آنیکی دستش کوتاهتر بود. هر جا میرفت میگفت: «من دستم کج است!» میگفتند: «یعنی چه؟» دستش را نشان میداد.
همسر شهید: مُچ دستش خیلی اذیت میکرد. چندین بار برای عمل رفت و استخوان پیوند زدند.
درباره مداحی حاج عباس هم بفرمایید؛ روضه چه کسی را بیشتر دوست میداشت؟
پسر شهید: روضه خانم زینب(س) و خانم رقیه(س). اصلاً دیده نشده بود که جایی مداحی کند، امّا از خانم زینب(س) و خانم رقیه(س) مطلبی نگفته باشد. در مرند در منطقه رفیعآباد که منطقه خودشان بود تا پدرم مداحی نمیکرد، هیچکس جمع نمیشد.
همسر شهید: اگر کوچکترین فرصتی پیدا میکرد، حتماً از خانم زینب(س) و خانم رقیه(س) و خانم فاطمه زهرا(س) میخواند. ارادت خاصی به آنها داشت.
-در کردستان که درگیری با پژاک بود، حاج عباس آنجا هم رفته بود؟
پسر شهید: بله. پدر از سال ۸۴ به منطقه رفت برای جنگ با پژاک.
همسر شهید: آن دوران خیلی سخت گذشت. بخصوص زمانی که دوستانش شهید شدند. وقتی که ناصر صفری شهید شد، خیلی غمگین شد.
از درگیریهای پژاک، برای شما تعریف میکرد؟
پسر شهید: آقای ناصر صفری به پدرم میگوید: «حاج عباس! من میخواهم با خانوادهام به مشهد بروم. از فردا تا یک هفته به مشهد خواهیم رفت. مرخصی میدهی؟» پدرم گفته بودند: «از همین الآن برو!» به مشهد رفته بودند، برگشتنی پدرم که در مرند بود، آقا ناصر به او زنگزده بود: «آمادهای برویم؟» پدرم گفته بود: «هم آمادهام و هم جان میدهم!» آقا ناصر از پدرم یاد گرفته بود، دائم میگفت: «حاج عباس! هم آماده میشوم و هم جان میدهم!» دو سه نفر بودند که سوار تویوتا میشوند و بهطرف بازرگان میروند. میگفت: «شبستر که رسیدیم، ماشین را نگه داشتیم تا غذا و چایی بخوریم. دیدیم یک مورچهای در آب افتاده است. ناصر صفری مورچه را با انگشتش از آب بیرون کشید و کنار گذاشت. دوستانش به او گفتند: «ناصر صفری، حامی پرندگان، چرندگان، خزندگان!» او هم گفت: «از کجا میدانید، شاید این مورچه در روز قیامت، مرا نجات دهد!»
فردای آن روز که به مأموریت میرفتند، آقا ناصر تکتیرانداز بود، میگفت هیچوقت جلوی ماشین نمینشست. عقب مینشست که هدف را بزند. بچهها میگویند: «تو از مشهد آمدی، بیا جلو بنشین.» او جلو مینشیند و بچهها عقب. اینها با پدر، پنجاه متر فاصله داشتند. زیر ماشین آقا ناصر، کپسول جاسازی کرده بودند. کپسول منفجر میشود. چهار دقیقه بعد از این اتفاق، در جای دیگری، یک مین منفجر میشود و آقای حسن دستگیرزاده، چشمانش را از دست میدهد و نابینا میشود. پدر میگفت: «من پیش آقا ناصر رفتم. گفتم زیاد حرف نزن، بگذار آمبولانس بیاید». آقا ناصر در آن لحظه میگفت: «خدایا! ما را عفو کن!» نمیگفت مرا عفو کن، میگفت ما را عفو کن. یادم است که پدرم دائم میگفت: «ایکاش! من هم آن روز شهید میشدم!»
نمیگفتید که شما زیاد جنگ رفتید، هشت سال جنگ بودید، دیگر کافی است؛ نروید؟
همسر شهید: چرا زیاد میگفتیم. توجه نمیکرد! اصلاً یادم نمیرود! یک روز همینجا روی مبل دراز کشیده بود. اسرا گفت: «بابا! بس است دیگر، تو زیاد به جبهه رفتهای.» گفت: «اسرا! تو میخواهی من در خانه بمیرم؛ روی لحاف و تشک؟! میخواهی من با تصادف بمیرم؟! نمیخواهی شهید شوم؟! این را هم بدان، شهادت لیاقت میخواهد! این لیاقت در ما که نیست!»
پسر شهید: آدمی که به هدفی اعتقاد داشته باشد، تا آخر پای هدفش میایستد. ما هم چون پدر را میشناختیم، زیاد اصرار نمیکردیم. خودش همیشه میگفت: «من اگر شهید نشوم، میمیرم!» عاشق شهادت بود!
همسر شهید: هروقت از شهادت حرف میزد، میگفتم: «باهم انشاءالله!» میگفتم: «اگر شهادت میخواهی برای هردویمان بخواه!»
حاج عباس آقا اهل مطالعه هم بودند؟
همسر شهید: بله الان در کتابخانهاش هم اگر نگاه کنید، کلی کتاب دارد. همه نوع کتاب را میخواند.
پسر شهید: کلاً هر کتابی که به آخرت او کمک میکرد میخواند؛ یا کتابی که به روایتگری او کمک میکرد میخواند. راوی بود و راوی هم باید به روز باشد.
همسر شهید: دائم مطالعه میکرد. مثلاً میرفتیم بیمارستان محلاتی، همه داشتند با همدیگر صحبت میکردند، او فقط مطالعه میکرد. من اعتراض میکردم. میگفت: «چهکار کنم؟ میخواهی غیبت کنم؟! با مردم دعوا کنم؟ بگذار مطالعه کنم، نوبت که رسید میروم». هر جا که میرفتیم، حتّی میهمانی هم که میرفتیم، میدیدی کتابش را برداشته و مطالعه میکند. من با حرکت چشم و ابرو به او اعتراض میکردم. میگفت: «چشم و ابرو در هم نکن! خودم به وقتش صحبت خواهم کرد». همیشه تا نصف شب مطالعه میکرد، بعد میخوابید.
شماها را هم تشویق میکرد که مطالعه کنید؟
همسر شهید: بله؛ مثلاً کتاب «دا» را که خودش مطالعه کرده بود، به من میگفت: «تو هم مطالعه کن!» هر روز میپرسید: «چندصفحه خواندی؟» من هم مطالعه میکردم؛ البته نه به اندازه او. چندین کتاب خاطرات دفاع مقدس را به توصیه ایشان مطالعه کردم.
از چه سالی راهیان نور میرفت و راویگری میکرد؟
پسر شهید: از سال ۸۲ وارد این حوزه شد. اولینبار با سپاه مرند رفت. بعد از آن، هر سال میرفتند. آن هم نه یکی، دوبار؛ بلکه سه، چهار بار! میگفت شهدا بر گردن ما حق دارند. دِین ما نسبت به آنها این است که راه آنها را به مردم نشان دهیم. باید برای جوانانی که آن روزها و شهدا را ندیدند توضیح بدهیم که این شهدا چه کارها کردهاند! در چه شرایطی از جان و خانواده خود گذشتهاند. برای دفاع از ناموس، چه کار کرده اند.
همسر شهید: خانوادگی هم میرفتیم. ما با ماشین خودمان میرفتیم. از مناطقی که خودش آنجا حضور داشت، خاطرات ویژهای برای ما تعریف میکرد.
کدامیک از دوستان شهیدش را، بیشتر یاد میکرد؟
همسر شهید: «شهید ناطق مرندی»، «شهید بالازاده». از شهدایی بیشتر میگفت که کتابهای آنها را خوانده بود.
پسر شهید: از شهید قربانی زیاد تعریف میکرد. میگفت یک روز قبل از عملیات یکی از دوستانش میگوید که با ماژیک زیر پای من بنویس «شهید علی اکبر قربانی». به عملیات میروند. برگشتنی میبینند کنار آب، یک پیکری، لالایی میخواند. میگوید یک لحظه چشمم به کف پای او افتاد. آن خط را که نوشته بودم، دیدم. رفتم دیدم که سرش روی بدنش نیست! با خود گفتم حتماً به او الهام شده بود. برای همین بود که گفت زیر پای من بنویسید. میخواست شناسایی شود.
در بین مناطق عملیاتی، طلائیه را خیلی دوست داشت. در طلائیه، حال و هوای دیگری داشت!
سوریه که میخواست برود، چه مسئولیتی داشت؟
پسر شهید: مسئول تربیت بدنی بازنشستگان بود. سال ۹۰ بازنشسته شده بود.
همسر شهید: دائم میگفت که خواهم رفت. من هم میگفتم: «اگر تو بروی من هم میروم. تو اگر به سوریه بروی، من هم میروم». میگفت: «تو هیچ کجا نمیتوانی بروی!» میگفتم: «چرا نمیتوانم!» به همه هم میگفتم اگر او به سوریه برود، من از او طلاق خواهم گرفت! من که این چنین میگفتم، او میخندید. به خواهر شوهرهایم میگفتم من طلاق خواهم گرفت. بیایید عهدهار بچههایش شوید! او هم میگفت نترسید نمیرود. اصلاً از این کارها نمیکند.
اینطوری میگفتم، بلکه از رفتن منصرف شود. از همان ابتدا که در سوریه جنگ شد، میگفت: «من به سوریه خواهم رفت!» من میگفتم: «نه! نمیروی!» او میگفت: «میروم!» من هم میگفتم: «نه نمیروی!» آخر سر هم که رفت. میگفت: «الان به من احتیاج دارند. رهبرم به من گفته که برو!» من میگفتم: «تو قبلاً جنگ رفتی! بگذار بقیه هم به اندازه تو بروند، بعد.» میگفت: «نه. من که الان میتوانم، باید بروم. رهبرم هم که گفته برو. من خواهم رفت». حرفش فقط همین بود.
چقدر طول کشید تا راضی شدید به رفتنشان؟
همسر شهید: خیلی طول کشید. از همان ابتدا که جنگ در سوریه شروع شد، دائم گفت و گفت. رفت کربلا را زیارت کرد. نمیدانم از امام حسین(ع) یا حضرت ابوالفضل(ع) خواست که دهان ما را ببندند یا چه! از کربلا که برگشت، گفت: «میروم». ما هم گفتیم: «برو. به خدا میسپاریمت». البته ابتدا به ما این طور گفت: «میروم فقط آموزش بدهم!»
شب آخر که قرار بود فردایش برای اولینبار برود سوریه، زهرا و اسرا خیلی گریه کردند. من هم زیاد گریه کردم. رفتم به اتاقشان. گفتم: «چرا اینجا نشستید، بیایید پدرتان میخواهد برود، بیایید جلویش را بگیرید». آمدند، افتادند به پایش. آنقدر گریه کردند که من گفتم دیگر نمیرود. دلش به حال بچهها میسوزد و منصرف میشود؛ امّا اصلاً توجهی نکرد! تصمیمش را گرفته بود. فقط سعی میکرد همه را راضی کند. بیشتر امیر بود که مرا راضی کرد. دائم میگفت: «مامان! تو که میدانی، نیت پدر چیست. تو که میدانی اعتقاد پدر چیست. تو هر کاری هم بکنی او خواهد رفت». ما هم دیگر ساکت شدیم.
بالاخره رفت. یک ماه و نیم بعد از رفتنش، تقریباً سه روز بود که اصلاً زنگ نزده بود. داشتیم از دلتنگی خفه میشدیم! خدایا چه به سر این آمد؟ یکی از همین روزها به ما زنگ زدند که سردار میآید منزلتان. تا سردار بیاید و برسد، ما نصف جان شدیم. با خودمان میگفتیم، خدایا! میآید که خبرشهادت بدهد؟ به هیچ کس نمیگفتم؛ ولی تا دم مرگ گریه کردم. آماده بودیم که سردار بیاید، عباس آقا زنگ زد. آنقدر پشت تلفن گریه کردم! من غُر میزدم، او میخندید! خندید و خندید. گفت: «نترس! من هیچیام نمیشود». بعداً فهمیدیم که آن سه روز را در محاصره بودند.
به شما چه گفته بودند که مادر را راضی میکردید؟ خودشان به شما گفته بودند که مادر را راضی کنید؟
فرزند شهید: نه! من بابا را میشناختم. اگر کسی را بهطور کامل بشناسی معلوم است که چه در ذهن دارد و خواستهاش چیست! من میدانستم که نمیشد که بابا نرود. او فردی نبود که با بیماری بمیرد. آخر شهید میشد.
وقتی بار اول به مرخصی آمدند، از وضعیت سوریه تعریف میکردند؟
همسر شهید: هیچچیز تعریف نکردند. وقت نشد. سه یا چهار روز در ایران بودند و آن را هم درجاهای مختلف مهمان بودیم. روز سوم یا چهارم آمدنشان بود، تماس گرفتند که حاج عباس زود برگرد که کار داریم! گفت: «این بار میروم ولی زود میآیم، زیاد طول نمیکشد». من گفتم: «به همه گفتهام که دیگر نمیروی!» گفت: «یعنی چه نمیروم! من یکی دو روز مهمان شما هستم». گفت: «خودتان را خسته نکنید. هرچقدر در سوریه جنگ هست، من هم خواهم رفت. اگر میخواهید نروم، دعا کنید جنگ تمام شود». حرف آخرش همین بود.
بار دوم که حاج عباس آقا رفت، شما هم چند روز برای زیارت به سوریه رفتید؛ از آن سفر تعریف کنید:
همسر شهید: بله بار دوم که رفت و حدود چهلوهشت روز آنجا بود، به ما گفت: «شما به سوریه بیایید!» اولِ بهمن بود که رفتیم و ششم بهمن برگشتیم.
روز اول یا دوم که آنجا بودیم، با بیسیم او را خواستند. گفت: «امیر شما خودتان بگردید تا من بروم و برگردم». من هم گفتم: «خیلی خوب، به فرودگاه زنگ بزن ما هم برگردیم. زیارت نخواستیم. ما برگردیم، تو هم به کارهای خودت برس». بلند شد و بیسیم و گوشی را خاموش کرد و گفت: «آهان! گذاشتم کنار. تا زمانی که شما اینجا هستید من به آنها دست نمیزنم». انصافاً نیز اصلاً به آنها دست نزد.
فرزند شهید: اولین بار که از سوریه برگشت، بهمحض رسیدن که روبوسی و احوالپرسی کردم، گفتم: «بابا اینجا چه شده است؟» گفت: «میگویم… میگویم…»
بعداً یک گلوله نشان داد و گفت نزدیک بود با این گلوله شهید بشوم؛ ولی لطف الهی شامل حال من نشد! گلوله از طرف دیگر ماشین و از پشت سر وارد شده بود و به پشتی صندلی بابا که راننده بود، اصابت کرده بود. پشتی آتشگرفته و گلوله به پشت گردن بابا خورده و باعث شده بود خطی روی گردنش بیفتد. گلوله را همراه پلاک به گردنش آویزان کرده بود. بعدها یواشکی عکسهایش را به من نشان داد و گفت: «این به ماشین اصابت کرده بود و بعداً به گردن من خورد. اگر دو ثانیه سرعتم را کم کرده بودم، درست به مغزم اصابت کرده بود».
آن روزهایی که در سوریه بودید دوستانش را میدیدید؟ از کارهایی که انجام میداد با شما صحبت میکرد؟
پسر شهید: ما باهم برای بنزین زدن رفتیم. در آنجا مردی با بابا ترکی حرف زد. گفتم: «بابا، چه عجب؟ از بچههای خودمان است؟» گفت: «نه! از اهالی سوریه است». گفتم: «آخر ترکی صحبت میکند!» گفت: «آره، اینجا به همه ترکی یاد دادهام!»
همسر شهید: روز آخر هم سردار همدانی را دیدیم.
پسر شهید: سردار همدانی به سوریه آمده بودند. با بابا در حرم خانم رقیه بودیم. برقها هم رفته بود. سردار آمد و با بابا روبوسی و احوالپرسی کردند و من از بابا و سردار همدانی عکس گرفتم. عکسها در آن گوشی که در تولدش خریده بودم، در سوریه ماند و به دست داعش افتاد.
همسر شهید: در سوریه میگفت: «امسال برای راهیان نور آنقدر حرف دارم. اگرچند بار بروم و برگردم تمام نمیشود.»
پسر شهید: شب آخر ما در سوریه بود و قرار بود صبح برگردیم. به من گفت: «امیر بیا از ما چند تا عکس بگیر!» پیش پدربزرگم نشسته بود و دستش را گرفت و بوسید. گفت: «عکس بگیر». پدربزرگ گفت: «چهکار میکنی؟» گفت: «میخواهم من را حلال کنی و اگر حلالم نکنی، در آن دنیا این عکسها را نشان میدهم میگویم دست تو را بوسیده و حلالیت خواستهام».
روز آخر برای شما وصیتی نکردند؟
همسر شهید: پدرشوهرم وصیتنامهاش را برده بود تا او بنویسد. وصیتنامه را نوشت و در وصیتنامه اسم خودش را نوشت و گفت: «اگر من نباشم، امیر بهجای من کار اجرای وصیت پدرم را انجام دهد». وصیتنامه پدرشوهرم را نوشت و تمام کرد و وصیتنامه خود را از کیفش درآورد و گفت: «ماشاءالله، چقدر هم مفصل نوشتهام!» مرتب حرف پیش کشید تا من وصیتنامه را بخوانم. گفتم: «من وصیتنامه را نمیخوانم. از وصیت و شهادت حرف نزن.» گفت: «برای زنده و مرده وصیتنامه لازم است. الآن تو نیز باید وصیتنامه داشته باشی. حتی پدرم نیز الآن باید وصیتنامه داشته باشد.» گفتم: «میدانم میخواهی من وصیتنامه را بخوانم، ولی من آن را نمیخوانم». الآن با خودم میگویم که حیف شد؛ ایکاش آن را میخواندم. وصیتنامهاش هم برنگشت. وسایلش را آوردند ولی وصیتنامهاش نبود.
پسر شهید: همیشه در حرمها اذان میگفت. امکان نداشت جایی اذان نگوید.
همسر شهید: تا ما ماشین را نگهداریم و به حرم برویم، به امیر میگفت: «امیر تو بدو و بگو الآن بابا میآید و اذان را میگوید.»
بعد از شهادتش که ما را به سوریه بردند، از هنگام پیاده شدن ماتم گرفته بودیم تا هنگامیکه دوباره سوار هواپیما شدیم. هرلحظه جای خالیاش دیده میشد. مخصوصاً در حرم خانم رقیه که در هر نماز اذان میگفت. اگر برق بود با بلندگو و در صورت قطعی برق خودش اذان میگفت.
چند روز پس از بازگشت، خبر شهادت را شنیدید؟
همسر شهید: روز بیست و دوم بهمن شهید شده بود ولی ما خبر شهادت را بیست و چهارم بهمن شنیدیم.
فرزند شهید: من خانواده را بیست و دوم بهمن به راهپیمایی بردم و بعدازآن رفتیم مرند. من بیست و سوم کار داشتم و برگشتم. در خانه تنها بودم. صبح بعد از نماز تازه میخواستم بخوابم که تلگرام را باز کردم تا ببینم چه خبر است. دیدم نوشته شهادت حاج عباس را تبریک و تسلیت عرض مینماییم. من زیاد اهمیت ندادم و گفتم حتماً فرد دیگری است. دو دقیقه بعد آقای سعدیان که طلبه و پاسدار هستند از قم با من تماس گرفتند که امیر حالت چطور است؟ خوبی؟ گفتم: «تشکر حاجی، ولی کمی زود نیست؟ ساعت شش صبح است!» گفت: «هیچی، فقط زنگ زدم حالت را بپرسم!» من آن موقع متوجه نشدم.
چند تا از دوستان دیگرم هم تماس گرفتند ولی من متوجه نمیشدم. بعدازآن من به مرند رفتم. همراه داییام بودم که به او زنگ زدند که حاجی حرفی که شنیدهایم صحت دارد یا نه؟ داییام گفت: «چه حرفی؟» گفتند: «حاج عباس شهید شده است؟» بهیکبار به دایی شوک وارد شد و سمتی از بدنش که بیحس است، لرزید. گفتم: «چه شد دایی؟» خودم هم شنیدم که چه گفت. دایی پرسید: «تو را به خدا از کجا شنیدهای؟» و مامان هم شنید. من به یکی از همکاران بابا زنگ زدم. گفت: «هنوز معلوم نیست. پنجاه، پنجاه است که شهید یا جانباز است». تا شب مردم میآمدند و تسلیت و تبریک میگفتند. ساعت دوازده شد. به مامان گفتم: «بیایید به تبریز برویم، اگر شهید شده باشد پیکرش را میآورند و اگر مجروح باشد ما را به تهران میبرند.» فردا صبح یکی از فامیل زنگ زد که امیر برایت آدرس فایل اینترنتی میفرستم برو و به آن نگاه کن. من به خانه رسیدم. لپ تاب را باز کردم و دیدم بله بابا شهید شده است و چهار نفر هم بالای سرش هستند.
خیلی سخت بود؟
همسر شهید: خیلی سخت بود. قابل توصیف نیست. اصلاً باور نمیکردم. هنوز هم باور نکردهام. الآن هم میگویم که در سوریه است. ده ماه است که شهید شده، ولی ما هنوز باور نکردهایم. نه من، نه اسراء، نه زهرا و نه امیر؛ هیچکداممان باور نکردهایم.
شهادت حاج عباس تفاوتی با بقیه دارد؛ اینکه پیکر ایشان برنگشت. برایتان سخت نبود؟ چگونه خود را راضی کردید؟
همسر شهید: به این فکر کردیم که با چه هدفی رفته است. به ما گفتند که پول و مهمات میخواهند تا پیکر را تحویل دهند. امیر گفت: «مامان، بابا برای چه رفته است؟ بابا به ما چه گفته و رفته است؟ اگر ما به خاطر پیکر بابا آنچه را که میخواهند به آنها بدهیم، چه فرقی میکند؟ فردا چند خانواده دیگر مثل ما داغدار میشوند.» اوایل برایمان خیلی سخت بود؛ ولی گفتیم کار درست این است که تحمل کنیم و صبور باشیم. او همیشه میگفت و میخنداند، ولی در آخر شهادت میخواست. از اولین روز زندگیمان تا آخر، به دنبال شهادت بود. نیت او از اول شهادت بود و اگر خدایی نکرده در بستر فوت میکرد، برایش خیلی سخت بود. خودمان را راضی کردیم که خودش رفته است و پیکرش را هم هدیه دادیم.
برای بچهها سختتر هم بود. اسراء هنوز هم قبول نکرده است. اسراء لحظهبهلحظه زندگیاش در فکر برگشتن پیکر پدرش است. آن روز یک روحانی تعریف میکرد که عباس آقا را در خوابدیده است. اسرا به او گفت: «عمو به بابا بگو به خواب من هم بیاید؛ اگر نه، حداقل پیکرش برگردد.»
نحوه شهادت ایشان را شنیدهاید؟
پسر شهید: بابا مسئول شناسایی بود. روز بیست و یکم بهمن برای شناسایی میروند. هنگام شناسایی باران شروع به بارش میکند. خاک منطقه «دَرعا» طوری است که هنگام بارندگی باتلاق مانند میشود. به خاطر بارش شدید باران اینها درجایی میمانند. به سردار […] زنگ میزنند که سردار وضعیت اینگونه است. یک ساعت میمانیم ببینیم هوا چگونه میشود تا ببینیم میتوانیم جلو برویم یا نه. اینها دو ساعت میمانند و میبینند که باران همچنان میبارد و مجبور میشوند به عقب برگردند. اتفاقاً آن روز سردار قاسم سلیمانی هم آنجا بودند. بعد از رسیدن بابا و دادن گزارش، میگویند سردار سلیمانی آنجا هستند، برو و به خود ایشان هم وضعیت منطقه را گزارش بده. بعد از دادن گزارش، سردار سلیمانی میگوید، من چنین افرادی میخواستم. همانجا یک عکس دستهجمعی هم باهم میگیرند که در آن عکس، همه افرادی که در سمت چپ سردار قرار دارند، شهید شدهاند.
صبح فردا ساعت چهار برای انجام عملیات میروند. بابا و آقای سلطان مرادی میگویند ما نیم ساعت زودتر میرویم تا به شما موقعیت بدهیم تا بیایید. اینها با موتور به سمت منطقه درعا به راه میافتند. بابا هنگام رفتن به سردار […] میگوید: «سردار اگر من شهید شدم بیا و در شهر ما سخنرانی کن.» سردار میخندد و میگوید: «حالا برو به مأموریتت برس، وقت برای وصیت زیاد است.» بابا رو به او میکند و میگوید: «ولی اگر شما شهید شوی، من به شهر شما میروم و سخنرانی میکنم». اینها خداحافظی میکنند وتا تپههای جولان پیش میروند. هوا مهآلود بوده و افراد النصره بالای کوه بودند و اینها که پایین بودند، هنگامیکه مه رقیق میشود، بابا و آقای مرادی را میبینند. بابا با آقای مرادی پنجاه متر فاصله داشت و باهم به جلو میرفتند. در کنار سنگها یکلحظه بابا را میبینند و او را میزنند. بابا با سردار […] تماس میگیرد که من به کمین افتادهام چهکار کنم؟ سردار میگوید: «عباس برگرد عقب» بابا میگوید: «سردار من که تا اینجا آمدهام به من بگو ده قدم برو جلو ولی یکقدم عقب برنگرد! موقعیت من موقعیت بسیار بدی است.» در حین گفتگو، سلطان مرادی میگوید: «یا ابوالفضل! عباس رو زدند!» سردار به سلطان مرادی میگوید: «برایتان یک پیام پی (ماشین ضدگلوله) میفرستم، برو عباس را عقب برگردان!» اینها با جاده فاصله داشتند. تا سلطان مرادی خواسته کاری انجام بدهد او را هم میزنند و هر دو شهید میشوند. پیام پی تا کنار جاده میآید و وقتی میبیند کسی نیامد به عقب برمیگردد. بابا در نزدیکترین و آخرین سنگر به اسرائیل شهید شده است.
حاج خانم، چگونه خود و بچهها را تسکین میدهید؟ چه چیزی شمارا آرام میکند؟
خیلی سخت است! اما باید از هر لحاظ تحملکنیم. برای خودمان خیلی سخت است. همیشه از خدا صبر میخواهیم.
خانواده شهید شدن چگونه است؟ سخت است؟
همسر شهید: یکی از برادرانم شهید شده و یکی هم جانباز است. پسر دختردایی و پسرخالهام، شوهر دخترخالهام، همگی شهید هستند. ما زیاد شهید داریم. امیر شش یا هفتماهه بود که برادر من که چندین سال مفقود الجسد بود، پیکرش بازگشت. برادرم در سال ۶۱ و در عملیات مسلم بن عقیل شهید شده بود. ما با شهادت انس گرفتهایم؛ ولی شهادت حاج عباس بالاتر از همه آنها شد.
امیرآقا! چه چیز آرامتان میکند در این شرایط؟
پسر شهید: توکل! ما فقط چشمانتظار آقایمان هستیم. به غیر آن چیز خاصی نیست که با آن خودمان را آرام کنیم. وقتی آقایمان بیاید بگوید که با این به شما زخمزبان زدهاند، شمایی که بابای خود و پاره تن خود را درراه خدادادهاید، اگر به خاطر آن فقط لحظهای به ما نگاه کند، برای ما کافی است. هیچچیز نمیخواهیم. هرقدر زخمزبان میخواهند بزنند، فقط آقایمان یکلحظه به ما نگاه کند.
حاجخانم حرف آخرتان…
خدا همه ما را ادامهدهنده راه شهدا قرار دهد. طوری باشد که در آن دنیا شرمنده آنها نشویم.
گفت و گو از: حسین وحید رضایی نیا/ماهنامه بهمن آذربایجان
