دلنوشته ای بر تحریم سپاه توسط بانکهای داخلی؛

خواهر جان هیچ هم خنده‌دار نیست!

خواستم نام نوشته را بگذارم این FATF های لعنتی! ترسیدم جو کاذب و کلیشه‌های ذهنی متن را به حاشیه ببرد و خطر عقرب چند سانتی برای من و کاشانه‌ام سیاسی‌کاری فهم شود.

یادداشت مهمان تبریزبیدار؛

اکنونکه‌ای بی سیدی‌ایاف جی‌های کیبورد زیر انگشتانم از ترس پیِ حروفی می‌گردند که عقرب را بر روی صفحه‌نمایش تایپ کنند تا شاید به زبان بیزبانی خودشان حالی‌ام کنند از همان لحظه‌ای که دیشب گفتگویم با همسرم که کیلومترها از من دور است به‌پایان رسید؛ عقربی کرمی رنگ به شماره پلاک تبریز دوروبر رخت خوابم می‌پلکیده و چند باری نیز نیشش را سمت مادربوردلپ‌تاپم گرفته و تهدیدش کرده که گیژگیژ راه نیندازد و هوشیارم نکند.

حالِ صفحه‌کلید را می‌توانید تصور کنید؟ همیشه عاشق آن بوده که زبان داشته باشد؛ برای ادای یک جمله، حتی اگر نشد یک کلمه. اکنون علاوه بر عشق نیاز نیز بغض شده بیخِ گلویش. هر چه زور می‌زند صوتی برون نمی‌آید تا مفهوم خطر را برای پسری که هرروز تیمارش می‌کند و بامحبت لمسش می‌کند تا دستورات صفری و یکی اجرا شوند و واژه‌ها بر روی صفحه‌ی نمایش تولد یابند، بازنمایی کند.

چه حالی می‌شوید وقتی اول صبح با کلی امید از خواب بیدار شوید و ببینید دو بانک که نام ملت و سپه را که برای من واژه‌ی سپاه را بازنمایی می‌کند، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مملکتمان را تحریم کرده‌اند؟ لطفاً سریع موضع نگیرید. از من که کمی به حاصل طرز تفکرتان تاخته‌ام متنفر نباشید. می‌خواهم یک واقعیت مهیج را برایتان تعریف کنم. از مشکلی که هم‌اکنون نیز بهوقت تایپ این کلمات با من دست‌به‌گریبان و گلاویز است.

اول تبریک سالروز ازدواج حضرت امیر را برای بانو پیامک کردم تا تصور کردن شادی چهره‌اش با خواندن این پیامک در اول صبح، فشار و زور شنیدن این خبر را برایم بکاهد. به‌راستی آیا واقعاً چنین اتفاقی رخ‌داده است؟ مگر می‌شود خودمان برای خودمان محدودیت وضع کرده باشیم؟ از رختخواب برخاستم، گوشی به‌دست از لابه‌لای جنگلی که با بی‌نظمی وسایلم در اتاق به راه افتاده عبور کردم. لباس‌ها، برگه‌های کاغذ کاهی و چند کتاب؛ تا برسم به استریو خانگی و گوشی را متصل کنم و فرهاد با صدایی ژرف زمزمه کند و از صورتک و شکستن آینه و بغض فهم واقعیت بگوید.

فکر می‌کنید چه اتفاقی افتاد؟ سیم لعنتی را که کشیدم و ساک نیز همراهش حرکت کرد یک عقرب نسبتاً بزرگ با سرعت، تَنِ چند سانتی اش را کشید زیر لباس‌ها. درست در کنار بالشی که تا چند لحظه‌ی پیش فکر می‌کردمامن‌ترین جای دنیاست. درست در لحظه‌ای که صدایی درونم غرغر کرد: که دیگه از این بدتر نمیشه!

داخل این هیاهو پیامکی رسید که دختران دوقلوی فامیل در همان شب مملو از بی‌خبری من به دنیا آمده‌اند. اگر همسرم اینجا بود چه؟ اگر بچه‌ی چند ماهه‌ام (الان بچه ندارم در آینده که خواهم داشت!) عقربی را به هوای اسباب‌بازی بودن می‌گرفت و می‌برد سمت دهانش چه؟ خدایا کاش پیش از رسیدن به دهان، دم شلاقی‌اش نیشش را فروکند در دست نازنینت. زاری…. و مادر سربرسد.

من، ضامن امنیت دردانه‌هایزندگی‌امهستم. آیا امری چنین، شوخی‌بردار است؟ عزیز پشت خط تلفن که میگویی ما نیز دو تا عقرب در منزل رؤیت کرده‌ایم و داخل خانه گم شده‌اند؛ آیا این شوخی‌بردار است؟ من دوستت دارم، تو نیز مرا، ولی نیش وقتی بر پیکره‌ی عزیزی بنشیند دیگر جدی می‌شود. شاید پیش از آن بتوان توهم شوخی را از آن عرق‌گیری کرد ولی وقتی زد، وقتی جانور خبیث نیشش را بزند دیگر داستان فرق می‌کند. می‌دانم که در همان لحظه‌ی شوخی‌ای چنین، بازهم نگرانم بودی.

فکر می‌کنید اکنون در چه وضعیتی هستم؟ نشسته در میان فرش‌هایی که همگی را تپه کرده‌ام تا زیرشان را ببینم و خسته از جستجویی طولانی. بلبشویی که سکنی و آرمیدن جانوران را به سهولت ممکن ساخته. با توهم مدام دیدن چیزی در حال حرکت. در دل آشفتگی اگر امروز عقربی در منزلم خفته از کجا معلوم فردا ماری کوچک سر برنیاورد؟ عمویم هم تا موقعی که ماری کوچک صبح یک روز بهاری در کشاکش یک زندگی شهری از روی بام دستشویی داخل حیات خود را پرتاب کرد روی سر یکی از فامیل‌ها امکان یافت شدن مار در منزل را تخیلی تهی و بیهوده می‌دانست. شاید اشتباه اصلی را آن زمانی مرتکب شدم که قرارداد منزلی را بستم که سقفش با وزیدن باد چند سانت بلند می‌شود. باورتان می‌شود؟ این هم جزو همان چیزهایی است که در ابتدا می‌پنداشتم شوخی است یا خواب می‌بینم!

از واحدهایسبک‌سازی شده با چنین بلاهتی متنفرم. از سقف بدون آجر سیمان. ازمتریالی که معلوم نیست از کدام جهنمی آمده. دیروز که پنجره‌ای باز نبود؛ این جانور لعنتی از کجا داخل حریمم شد؟ چرا آن موقع که می‌شد بزنمش یکلحظه غفلت کردم تا گم‌وگور شود! بله، بله. باید با آرامش و تمانینه شروع کنم به مرتب کردن خانه. آجر به آجر.

فرهاد می‌خواند: آه، آن روزهای رنگی …. آه آن روزهای کوتاه ….

سرانگشتان من حامل پیام همان ای بی سیدی‌ایاف جی‌های بی‌زبانی است که بغضِ ناتوانی گلویشان را گرفته. آیا گوش شنوایی هست؟ آقای رئیس با شما هستم؛ بغض بیخ گلوی صفحه کیبورد را می­شنوید؟ شمارا دوست دارد. سوگند به همین آفتاب روشنایی‌بخش.

عقرب در داخل اتاق گم‌وگور شده. هم ترس واقعی ست و هم حقیت داشتن خطر ناشی از منشأ ایجادش.

خواستم نام نوشته را بگذارم این FATF های لعنتی! ترسیدم جو کاذب و کلیشه‌های ذهنی متن را به حاشیه ببرد و خطر عقرب چند سانتی برای من و کاشانه‌امسیاسی‌کاری فهم شود.

راستی عقرب بالای سقف هم می‌تواند برود؟

دعا کنید….

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *