گریزی از دهه 60 به ماجرای نیمروز تهران؛

ماجرای ترور خواننده معروف تبریزی در «پارک وی» تهران

یک بار بعد از انتشار سرود «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار»، از جانب ضدانقلاب، به‌صورت علنی تهدید شدم. این سرود را آقای احمدعلی راغب بر روی شعری از استاد حمیدسبزواری ساخته بود، من هم خوانده بودم. سرود با این جملات شروع می‌شد: «یا رب! ای گواه خستگان، ای پشت و پناه خستگان…»

به گزارش تبریز بیدار ، حادثه تروریستی دیروز تهران، تلنگر حوادثی بود که مردم ما در دهه ۶۰ بارها آن را به تلخی تجربه کردند. تروریست های چپ آمریکایی در لباس هموطن به مرد و زن و کودک رحم نمی کردند تنها به جرم شهروند بودن در نظام جمهوری اسلامی. بازخوانی یکی از خاطرات اسفندیار قره باغی خواننده نام آشنا و انقلابی از یکی از حوادث تهران  در دهه ۶۰ خواندنی است: 

کارهایی که هنرمندان انقلابی انجام می‌دادند با واکنش‌های تند ضدانقلاب روبرو می‌شد. بسیاری از دوستان فعال در این عرصه را بارها تهدید به ترور کرده بودند.

یک بار بعد از انتشار سرود «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار»، از جانب ضدانقلاب، به‌صورت علنی تهدید شدم. این سرود را آقای احمدعلی راغب بر روی شعری از استاد حمیدسبزواری ساخته بود، من هم خوانده بودم. سرود با این جملات شروع می‌شد: «یا رب! ای گواه خستگان، ای پشت و پناه خستگان…»

در همان ایام بود که یکبار سر کوچۀ خودمان، یقۀ من را گرفتند و به دیوار تکیه‌ام دادند و صراحتاً تهدیدم کردند؛ دیدم کلت ۴۵ را به شکم من چسباند. نگاه کردم، دیدم انگشتش روی ماشه است و آمادۀ شلیک. من مسلح بودم، اما دیدم تا من بخواهم دست به اسلحه ببرم، طرف به من شلیک کرده است. دیدم اصلاً به صلاح من نیست که درگیر شوم. به من گفتند: «این آخرین اخطاری است که به تو می‌کنیم… » منظورشان اخطار در مورد سرودهایی بود که می‌خواندم. این را با شدت و جدیت گفتند و رفتند.

اما من همچنان مشغول کار هنری‌ام بودم. یک موتور ۱۰۰۰ داشتم که با آن می‌رفتم صدا و سیما. یک روز طبق معمول و با همان کاپشن آمریکایی و در حالی‌که کلاه کاسکت هم سرم بود سوار بر موتور به قصد سازمان حرکت کردم. حوالی «پارک وی» که رسیدم متوجه شدم که یک ماشین رنو دارد نزدیکم می‌شود. سرعتش را به قدری کم کرد که بتواند به من نزدیکتر شود. دیدم یکی از سرنشین‌ها، شیشۀ ماشین را پایین کشید. حس بدی به من دست داد. سر یوزی به سمت من و به قصد شلیک، از پنجرۀ ماشین آمد بیرون. عملا راهی نداشتم. سریع موتور را به زمین خواباندم و خودم هم با موتور روی زمین چرخی زدم در یک لحظه، شروع کردند به رگبار. هیچ یک از تیرها به من اصابت نکرد. فقط یک گلوله خورد به سپر عقب موتورم. فوری هم گریختند. مردم دوان دوان آمدند کنارم تا ببینند چه شده.

من کلاهم را از سرم درآوردم و گفتم چیزی نشده؛ اشتباهی گرفته بودند! مردم دیدند نه بابا من اصلاً آدم ریش بلندی هم نیستم که مثلاً شبیه پاسدارها باشم! آن زمان، هر کس که ریش بلندی داشت، از نظر منافقین محکوم به ترور بود!

ضدانقلاب می‌خواست با این تهدیدها و ترورها موتور فعالیت‌های هنری انقلاب را از کار بیاندازند، که البته موفق نشد. ما عضو نیروهای مسلح و یا مثلاً قاضی و صاحب منصب نبودیم؛ فقط کار هنری می‌کردیم. اما چون این عناصر، نمی‌توانستند به مقصودشان برسند، هر روز عصبانی‌تر و عنان گسیخته‌تر می‌شدند.

بریده‌ای از کتاب «متولد بهمن» خاطرات استاد اسفندیارقره باغی

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *