یادداشت میهمان تبریزبیدار؛ حسن عدالتی
هوا بس ناجوانمردانه گرم است.
تشنگی هلاکم کرده اما نباید خم به ابرو آورم.
دشمن حتی به قطره اشک یا صدای نالهای هم راضیست.
باید محکم و استوار قدم بردارم؛ نکند دشمن خیال خام کند!
سر میچرخانم
راستی این فضا برایم آشناست! کجا دیده بودم؟
دود و آتش
خیمه و خنجر
این شقی چرا هراسان است؟
خنجر دست اوست؛ چرا میلرزد؟
این وحشی هم لگد میزند و رجز میخواند.
کاش دستانم بسته نبود تا پاسخی درخور میدادم!
تشنگی امانم را بریده! اما آرزوی التماس جرعهای آب را به گور خواهند برد.
آفتاب بس ناجوانمردانه میتابد
باید محکم قدم بردارم
میگوید بشین
به دوربین مینگرد و بازهم رجز میخواند!
رجزخوان لرزان هم نوبر است!
دود و آتش
راستی عَلم کجاست؟
«بیبی جان» تا توان داشتم برای دفاع از حرمت جنگیدم
تاب سر پا ایستادن ندارم…
(سر خم می سلامت شکند اگر سبویی)
راستی عَلم کجاست؟
شرمنده عباس نشوم؟
رجز خواندنش تمام شد و حال دارد خنجر تیز میکند!
خندهاش غوغا به دلم کرد!
چه کشیدند زنان حرم از دست این اشقیاء
چه کشید زینب از خنده مستانه اشقیاء
کاش آنجا بودم و اکنون اینجایم
چه فرق است در دفاع از حرم آنجا باشم یا اینجا؟
غوغای دلم آرام گرفت!
کمتر بزن سر، ای سینه بر دل من با حسینم، منزلبهمنزل
من کز صبوری شور آفریدم جام بلا را باجان خریدم[۱]
ببُر ای شقی
راستی مادر کجاست؟
چه درد شیرینی
تا آسمان پلهای از نور است!
لبتشنه، تن خسته، گلو ریشریش
مادر آمدهام به سویت…
راستی بوی سیب میآید…
[۱] محمدجواد غفور زاده (شفق)
