به گزارش تبریز بیدار ، اورا همه با عکساش میشناختند. عکساش را در همه جای دنیا دیدهاند. نوجوانی با یک تفنگ برنو در دست که در گل و لای سینه خیز میرود. محل عکس مسجد سلیمان است و زمانش اسفند ۵۹. یعنی شش ماه بعد از آنکه ولگردهای تکریت دور صدام حسین حلقه زدند و رقصیدند و هلهله کردند تا « قائد الرئیس » اولین گلوله توپ را به طرف ایران شلیک کند و پنج روز بعدش در تهران جشن پیروزی را بگیرد. اما پنج ماه که نه، شش ماه از آن روز میگذشت و هنوز شنی تانکهای بعثی نتوانسته بودند سینه آسفالت خیابانهای اهواز را بخراشند.
آن عکس مشهور از حسن را آن روزها آلفرد یعقوب زاده در مسجد سلیمان انداخته است. حسن با دوستانش از تبریز آمده بودند اهواز و آورده بودنشان مسجد سلیمان که دوره فشرده ده روزهای را بگذرانند. بعد از دوره هم فرستادندشان به گروه مصطفی چمران. در جایی بین تپه های الله اکبر و کرخه نور. آن روزها رییس جمهور ایران ابوالحسن بنی صدر بود. دستور داده بود به نیروهای مردمی امکانات ندهند. روزی حسن و دوستانش میروند پادگان ارتش برای هم رزمانشان که در محاصره افتاده بودند، غذا بگیرند. از قضا سر ناهار می رسند پادگانو می گویند که آمدهاند ناهار بگیرند. مسؤول غذای پادگان می گوید: – دستور رسیده به غیر نظامیان غذا ندهیم! …
حسن و دوستانش بر می گردند. مسؤول غذا از پشت سر صدایشان می زند و می گوید: کلاههایتان را بردارید و در دستتان بگیرید! بعد هم کفگیر و ملاغه را در دیگ میکند و چلو مرغها را می ریزد در کلاهها. حسن غذا را برمیگرداند به دیگ و میگوید: بده همان رییسات که دستور داده بخورد!
روزهای سختی بود. مصطفی چمران که در آمریکا برای خودش کسی بود و کیا و بیایی داشت، از امریکا آمده بود لبنان و بعد هم ایران. در لبنان با امام موسی صدر همراه شده بود و جنبش امل را راه انداخته بود، و در ایران گروه جنگ های نا منظم را. با همین بر و بچه های بسیجی که رییس جمهور وقت آن ها را غیر نظامی می خواند. حسن و دوستانش به مقر برمی گردند. در محاصره هستند. باید با همان جیره های جنگی سر کنند. آب هم ندارند. از آب گل آلود شط بر می دارند و قرص می اندازند تویش و کمی که صاف شد می خورند. حسن جیره اش را به دوستانش می دهد و می گوید: من خورده ام. شما بخورید!
مصطفی چمران شیفته حسن بود . روزی که چمران در دهلاویه شهید شد، حسن در تبریز بود. آمده بود مرخصی. تا خبر را شنید راه افتاد اما چمران دیگر رفته بود.
مادرش می گوید که حسن از آمپول می ترسید. یک بار که زخمی شده بود و آورده بودنش بیمارستان ، تا پرستار را میبیند که آمپول در دست دارد میآید ، داد و هوار راه می اندازد. پرستار دو نفر را صدا می کند دست و پایش را می گیرند و آمپول را می زند. دکتر که می آید سر تخت حسن، می پرسد: تو که این همه ترکش خورده ای، چه طور از ترکش نمی ترسی و از آمپول می ترسی؟
حسن می گوید: ترکش وقتی می آید خبر نمی کند. سر خود می آید و می نشیند لای گوشت. اما آمپول را من در دست شما می بینم!
مادر می گوید: یک بار که ترکش خورده بود و پایش را گچ گرفته بودند ، مدتی را باید می ماند خانه. تلویزیون، جبهه را نشان داد. حسن زد زیر گریه. وقتی پرسیدم برای چه گریه می کنی، گفت که فرمانده شان چمران شهید شده. و بعدش گفت که کاش او به جای چمران شهید می شد. گفت و گریه کرد. بعد گفت که باید برود جبهه. گفتم «تو هنوز پایت در گچ است». گفت که امام فرموده سنگرها را خالی نگذارید. می گفت و گریه می کرد. او که گریه می کرد من هم گریه می کردم.
«اینجانب حسن جنگجو فرزند محمد جنگجو برای لبیک گفتن به فرمان امام زمان و نایب بر حقش امام خمینی به جبهه های حق علیه باطل اعزام شدم» … وصیت نامه اش را در دوم مهر ۶۱ نوشت و در اسفند ۶۲ در جزایر مجنون شهید شد.
“بخشی از کتاب نقطه سر سطر، نوشته مهدی نعلبندی”
