یادداشت/

باز ۲۰۱۸ و اندیشه فرصت‌سوزی

فرصت‌های جهش و استعلاء آنی برای مجموعه‌های انسانی به‌ندرت دست می دهد. مثلاً باید ‏ذ‌ونفوذی ‏صاحب اهتمام هم باشد، عشق جوشنده‌ئی هم در دل بپرورد تا ناگاه نام «تبریز» هم در ‏چنان مداری ‏تلفظ شود که قرعه تختگاهی سیاحت سالی‎ ‎به نامش افتد. ‏

یادداشت میهمان تبریزبیدار؛ اصغر فردی

فرصت‌های جهش و استعلاء آنی برای مجموعه‌های انسانی به‌ندرت دست می‌دهد. مثلاً باید ‏ذ‌ونفوذی ‏صاحب اهتمام هم باشد، عشق جوشنده‌ئی هم در دل بپرورد تا ناگاه نام «تبریز» هم در ‏چنان مداری ‏تلفظ شود که قرعه تختگاهی سیاحت سالی‎ ‎به نامش افتد. ‏

نیاکانمان با امکانات بدوی اما دل پهناور و دست گشاده خوش یادگارانی با ما باز گذاشته بودند.

تبارزه ـ که یکی از ساخته‌هاشان شهر اصفهان است و از قفقاز تا ترکستان چین هر عمارتی دلفروز و خیره‌گر که می‌بینی کتیبه‌ئی حامل نام و نشان و عمل معماری تبریزی‌ست ـ زادبوم هماره‌پاتخت خود را هم در میان شهرهای جهان متمدن آن دور به مدینه فاضله نعم‌البدل کرده بودند و بیجا نبود که آن‌همه فضلاء چارگوش عالم در پته‌ترین دور حیاتشان خود را تازه قابل و لایق حضور و ظهور در تبریز می‌یافتند و رخت و بخت به این ابرشهر عالم می‌کشیدند. یگانه‌شهری که برای هر صنفی از معنونین گورستان جداگانه داشت. الگوشهری که امیرالبلدهای مراکز فرهنگی و اقتصادی عالم مانند قاهره و بغداد و ونیز و شامات و سمرقند و بخارا را از اینجا کارور می‌بردند.

اما نیم ‏‏آن را زلزله‌های تحت‌الارضی و نیم دیگرش را حشرات‌الارضی از لوح زمین زدود. تا دیگر اینک تبریز را ابنیه ‏‏و عمارات معین دیدنی باز نمانده است. مردانی برآمده‌اند و چه ابراج و قلاع و کوشک‌ها و قصوری ساخته، افراخته و ‏رفته‌اند و دم‌سردانی هم درآمدند و آن ساخته‌ها را فروخته و فرو ریخته‌اند. ‏‎

باغات مدینه‌الحدائق را هم که وزیدن طوفان تمدن جمهوری اسلامی نسخه تبریز ویران کرد و به‌جایش ‏میدان‌هائی ‏ساخت تا بتوان کرورهای اسکناس را گرد آن ریخت و بیخت و اندوخت.

همین بقیه السیفی که که از دو دم ذی‌فقار زمان در امان مانده بود و ما دیدیم برای شوکت شاینده تبریز کافی بود که نسل‌های ما بر روی آن گلستان اشجاری نو نو بکاریم و آذینه‌های روز بربندیم.

مدینه‌الحدائق که نامیده‌اند، بیجا نگفته‌اند که ما در رساله‌ئی فقط نام بیش از ۲۰ باغ درون شهر را بر شمرده‌ایم که هنوز نام های محلاتی چون چون «کوچه‌باغ» ـ «امیرباغی» (عارف) ـ سؤگودلوق» ـ «توتلوق» ـ «لاله» ـ «قیرمیزی باغ» از آن یادهای فراموش است. جزین شهر قنات‌ها و کاریزها بود که امروزه کاربردش را هم نمی‌فهمند و حین کشفش در خلال تخریبات راه‌های خفی‌اش می انگارند و محله «کوره باشی» نشان آن کوره‌ها (اگو)ی کهن است. عماراتی چون عالی‌قاپو و حرمخانا و باغ‌شمال و کلاه‌فرنگی و بیوت قنسول‌ها و قنسولخانه‌ها و دارالتجاره‌ها و … بماند.

نو بر آمده‌گان نومدیر نمی‌فهمند چه می‌گویم، اما اگر بگردند و قضا را در تبریز یک تبریزی پیدا کنند ‏و ‏بپرسند دستکم می‌شنوند که همین «داش‌قاپیلی باغ» خود یک تفرج‌گاه دیدنی و محل صرف ذوق و ‏ظرافت ‏بود. مدخلش دلتا و مصب سه‌ نهر به نام «اوچ گداره‌لر» بود که با پلی از رویش می‌گذشتی تا به ‏جلوخان ‏و نیم‌باب دری مهیب و محتشم از سنگ خارای اسپرخون برسی. دری از قطعه‌سنگی با ضخامت نیم ‏ارشین و به ‏ارتفاع ۳ زرع که بر قاب و آلات و پاشنه‌ئی باز از خارا نشسته و تعبیه بود. لولایش دو لوله ‏چوب از «دمیر ‏آغاجی» که بر دو سوراخ فرو رفته و به آلات نصب شده بود که فقط دو ‏نفر به‌راحت ‏می‌توانستند باز و بسته کنند. آن باغ مدفن چه خاطراتی از مشروطیت و محاصره مجاهدان و ‏‏تیرخوردن‌های سردار بود که بماند. درون باغ درختان چندان زیگزاگ نشانده بود که گوئی ‏‏ملیلک‌دوزان به سرانگشتانش بافته‌اند. میوه «تبرزه» را ـ که اگر شنوده‌ای ـ همانجا می‌شد چشید. آلوچه‌اش ‏‏لای دندان خرد می‌شد. اریک‌هایش معسل بود و …‏

چیزی را اگر به ارجمندترش هزینه کنند، دل نمی‌سوزد. آن باغ درش را چه کردند؟ از در که خبر نیست، ‏(مانند کتیبه «علی ای همای رحمت» قلم استاد کل امیرخانی در خانه‌موزه شهریار).

‏باغ را جاده کردند. ای خاک بر آن سر که چنین عقلی را درونش باد می‌دهد. ‏‎

نیاکان در مرتفعات مدخل شهر صفاصف درختان مصفائی توت کاشته «توتلق» بودند. ایام تعطیل و هر روز ‏‏تابستان مفر اهل شهر بود. ذوق را بین که «اوخویان‌لار قهوه‌سی» را هم آنجا دائر کرده بودند که ‏‏«بلبل‌بوغازان» شهر گوش و هوش مردم را بنوازند. «اقبال‌السلطان» مایه می‌داد و ۵۰ نفر یکایک ‏گوشه‌های ‏دستگاهی را می‌خواندند تا شب می‌شد. آن ته هم حوضی بود برای آبتنی و تفریح و قهقه‌ها. ‏‏«پایان یولی ‏و پایان گؤلی»‏

یک عینالی هم داشتیم که از «سدین دیبی» و «ایلان اوچان» گرفته تا سینه‌کش مسجد به آن ‏معبد ‏چندین هزارساله می‌رسیدیم. آتشگاهی بر بام شهر. تشنه‌گی را در «حوض طرلان»‌اش رفع ‏می‌کردیم و ‏آن‌گاه به «کهلیک بولاغی» می‌خزیدیم و تا «آجی» و «سؤیودلوق» و «دند» سُر می‌خوردیم. ‏

ح). و مهم دیگر این‌که از هم‌اینک پیداست این بار را بالاخره شهرداری خواهد زاد و بر زمین خواهد ‏‏گذاشت، پس با استفاده از قرار بجای وزارت کشور در یک‌دست کردن دو معاونت موازی فرهنگ‌مدار، یک متصدی فرهنگ‌آشنای تبریزی اهل این حوزه را بر آن منصوب کنند که برای این امر دیروز دیر بود ‏‏و انتخاب خطا و این پا و آن پا و لیت و لعل و ملاحظه احوال شخصیه این و آن والله و تالله مهلک. ‏

این مجال تاریخی برای تبریز دیگر ‏تکرار نخواهد شد. نامتان را در تاریخ تبریز به‌عنوان سوزاننده ‏‏فرصت‌ها به ثبت می‌رسانید. حیف است. ‏

بمنه و کرمه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *