سرویس فرهنگی تبریز بیدار ؛ سیده صفوره موسویلر
ساعت حوالی ۲۱ بود دیشب ۲۲ اسفند ۹۷ بعد از یک روز کاری فشرده تازه فرصت کردم چرخی در فضای مجازی بزنم . چند عکس از حضور مسءولان در گلزار شهدای تبریز همان مزارهای ساماندهی شده ی بی روح در خبرگزاری های استان توجهم را جلب کرد.
از خودم خجالت کشیدم. دیروز در تقویم کشورمان یه روز خاص نامگذاری شده بود، روزی برای شهدا.
برای آنها که بودن مان را مدیون خون هایی پاک آنها هستیم که سر دادند تا سرما سلامت بماند. می پرسید خجالت برای چه؟ برای اینکه آنقدر فراموش کار شده ایم که این روز را فراموش کرده ایم.
برای اینکه روز مختص شهدا خلاصه شده بود تنها به یک برنامه فرمایشی در استان که برخی ها در مزارهای شهدا حاضر شوند و عکس یادگاری به ثبت برسانند.
یاد بخشی از یک کتاب مربوط به شهید عاشورایی مهدی باکری می افتم.
دوباره کتاب را ورق می زنم و می خوانم…
+ بهش گفتم «توی راه که برمیگردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.»
+گفت «من سرم خیلی شلوغه، میترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی میخوای بنویس، بهم بده.»
+ همان موقع داشت جیبش راخالی میکرد. یک دفترچهی یادداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین. برداشتمشان تا چیزهایی که میخواستم تویش بنویسم. یکدفعه بهم گفت «ننویسی ها!»
جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود.
+گفتم «مگه چی شده؟»
+گفت «اون خودکاری که دستته مال بیتالماله.»
+گفتم «من که نمیخوام کتاب باهاش بنویسم. دو سه تا کلمه که بیشتر نیست.»
+گفت «نه.»
راستش خجالت و شرمم دوچندان می شود. ما چنین مردان مردی را داشتیم و امروز از آنها غافل هستیم.
کاش امروز تنها این خاطره را درقالب برگه ای چاپ و در سطح شهر بین مردم بین جوانان و نوجوانان یا اصلا بین فرد فرد میزنشین هایمان پخش می کردیم تا شاید تلنگری بود.
تلنگری در این روزهای وانفسای اختلاس و حرام خواری و ریا و تزور…
شاید هم این فراموشکاری هایمان است که باعث شده این همه غفلت زده شویم. شاید هم از خودمان دورشده ایم که به این روز افتاده ایم.
ای کاش شهدا کمک مان کنند تا برگردیم . برگردیم به آن روزهای عاشقی، به آن روزهایی که پوتین های اراده و انسانیت محکم بسته می شدند، به آن روزهایی که تجملات و مادیات جایش را به عشق و ایمان داده بود به روزهایی که مردان سرزمینم مکتب عاشورا را از نو سرودند.
به قول شاعر…
پیش نظر عاقل چیزی نبود خوشتر
از مسلک مجنونی، وز شیوهی شیدایی
