یادداشت تبریزبیدار: رضا نورزاد / نزدیک ۳۰۰۰ سال پیش متولد شدم، در کتیبههای آشوری متعلق به قرن هشتم نام من را تارویی یا تابزر ثبت کردهاند، در دورهٔ مادها و هخامنشیان قدی الم کرده و خودی نشان دادم، در دوره ساسانیان مرد رزم و تجارت شدم؛ در سال ۲۲ هجری (۶۴۲ میلادی) بهیکباره ورق زندگیام برگشت، زمانی که دست بیعت اسلام را گرفته و به آن گروییدم. در دوره روادیان و سلجوقیان با اتصال به جاده ابریشم به روزهای اوج خود رسیدم ولی، ولی زلزله بزرگی (۱۰۴۲ میلادی) بخش بزرگی از تنم را ویران کرد.
باید دوباره برمیخاستم، من اهل نشستن و غمباد گرفتن نبودم، باید خودم را برای روزهای سختتر از این آماده میکردم، در دوره ایلخانیان برای اولینبار به پایتخت ایران بزرگ انتخاب شدم، دانشگاه ربع الرشیدی یادگار این تاریخ پر ابهت من است .
در دوران صفویه نیز پایتخت ایران بودم تا اینکه مورد هجوم عثمانی ها قرار گرفتم، چندین روز در اسارت بودم؛ ولی من اهل جدا ماندن از ایران نبودم، ایران برای من نقش پدری داشت که زندگی بدون او برای من میسر نبود. بعد از مدتی دوباره به آغوش پدرم برگشتم.
حال زمان حکومت قاجار فرارسیده بود و من مرکز ولیعهد نشینان شدم، نباید از برادران دیگرم همچون اصفهان و همدان و شیراز عقب میافتادم. شروع به برداشتن قدمهای جدید کردم، باید بروز میشدم و مدرن، اولین چاپخانه، اولین آتشنشانی، مدرسههای نوین، اولین تلگراف و خیلی از اقدامات جدید را شروع کردم؛ اما چه کنم که ایادی و مستکبران دست از سرم بر نمیداشتند و با بیعرضگی حاکمان به فقر مبتلا شدم و کمکم ظلم آنها شروع شد.
میرزا جواد که برای خود عالم بزرگی شده است به کمک میرزای شیرازی و سایر برادرانم همچون تهران و اصفهان بر علیه قرارداد استعماری رژِی اعتراض کردند و فتوای تحریم تنباکو را دادند. ستارخان و باقرخان دو فرزند رشید دیگرم بر خلاف دیگر مردم تسلیم نشدند و در مقابل استبداد روسیه و محمدعلی شاه مقاومت مسلحانه را انتخاب کردند. مقاومت ما ۱۱ ماه طول کشید و آنها در این مدت ما را به محاصره انداختند. در این محاصره اقتصادی قحطی بر ما غلبه کرد. قحطی که اشک ستارخانم را درآورد؛ ولی دخترانم پا پیش گذاشته و قوت قلب ما شدند، هنوز آن جمله در گوشم هست که یکی از دخترانم به ستارخان گفت ما خاک میخوریم؛ ولی خاک نمیدهیم.
محمدعلی شاه و روسیه در درصدد شکست من و فرزندانم بودند و بالاخره بعد از ۱۱ ماه مقاومت با حمله روسیه به اسارت آنها درآمدم، ثقه الاسلام و چند تن از فرزندان دیگرم را در میدان مشق (دانشسرای فعلی) و در روز عاشورا اعدام کردند و من را عزادار آنها، در جنگ جهانی اول چندین بار به اسارت روسیه و انگلیس و عثمانی ها درآمدم؛ اما من فرزند ایران بودم و ریشه در خاک آن داشتم.
چند سال نگذشت که قیام مشروطهخواهی من و فرزندانم جواب داد و مظفرالدینشاه فرمان مشروطیت را امضا کرد و ایران دارای قانون اساسی و مجلس شد و من خوشحال بودم که پرچمدار آزادی ایران شدم.
هنوز شیرینی مشروطه تمام نشده بود که حیله و مکر روباه پیر را احساس کردم. محمد ام که حالا برای خود شیخی شده بود و نمایندگی مجلس دوم شورای ملی هم تجربه کرده بود ساکت ننشست، قرارداد ۱۹۱۹ رسماً ایران را برده و مستعمره انگلستان میکرد، غیرت من و فرزندانم اجازه نمیداد، فروردین ۱۲۹۹ بود که شیخ محمد (خیابانی) توانست بر علیه دخالتهای خارجی و استبدادهای داخلی قیام کند، اداره شهر را به دست گرفت و شعار استقلال ایران را داد. در شهریور ۱۳۰۰ احمد قوام با حمایت انگلیس نیروی های نظامی خود را سمت ما فرستاد و شد آنچه نباید میشد؛ شیخ محمد خیابانی را جلوی چشم من و در خیابانهای من به شهادت رساندند، اما همانطور که خون ثقه الاسلام هدر نرفت خون شیخ محمد هم هدر نرفت و قرارداد ننگین ۱۹۱۹ لغو شد.
روزها در حال سپری بودند و حکومت پهلوی هم در حال دستبهدست شدن بین پدر و پسر بود یکی از یکی بیعرضهتر و من خسته از این سیاستهای تخت و پادشاهی تا اینکه یکی از بدترین تجربههای طول تاریخم اتفاق افتاد و آن هم توطئه جداکردن من از ایران توسط دشمنانی که در این سالها کم به من ضربه نزده بودند. ۲۱ آبان ۱۳۲۴ بود که فرقه دموکرات با حمایت شوروی شهرهای من را اشغال کرد و اعلام خودمختاری. جعفر پیشهوری خود را رهبر این دولت نامید و اقدام به ایجاد ساختارهای دولتی مستقل از حکومت مرکزی ایران کرد؛ ولی هیهات که منم بمیرم و از ایران جدا شوم، به کمک ارتش و فرزندانم دوباره به آغوش ایران بازگشتم و مانع تجزیه ایران شدم، من روی ایران غیرت دارم.
دیگر سنی از من گذشته، برادرانم با لقب قوجا من را صدا میکنند(قوجا تبریز)، همه چشمشان به من پیر است تا در برابر ظلم و استبداد پهلویها کاری کنم.
خاندان پهلوی که نمکنشناس من و برادران قومیام هستند، در هیچ یک از حکومتها از لحاظ فرهنگی و اجتماعی اینقدر تحتفشار نبودهام، زبان مادریام را ممنوع کردهاند، اسمهای روستاها و خیابانها را عوض کردهاند، جلوی پیشرفت اقتصادام را گرفتهاند، مخالف هویت من هستند و مارک تجزیهطلبی میزنند به کی؟ به من! منی که سردمدار آزادی ایران هستم، منی که سر ایران هستم….بماند این روزها هم میگذرد روسیاهی به زغال میماند.
از گوشهوکنار ایران صدای اعتراضها بلند است، حکومت تا میتواند کشتوکشتار راه انداخته تا اینکه ۱۹ دیماه ۵۶ فرامیرسد، فرزندان قم در اعتراض به توهین روزنامه اطلاعات به روحانی مخالف حکومت و مرجع تقلید شیعیان به پا میخیزند و راهپیمایی میکنند؛ اما جواب اعتراضشان گلوله میشود، حکومت در قم دست به کشتوکشتار میزند، هیهات که من چشمم را بر روی این ظلم ببندم باید با کمک فرزندانم این قیام بومی قم را به قیام ملی تبدیل کنم.
سید محمدعلی ام (آیت الله قاضی) که الان نماینده آیتالله خمینی شده است با کمک فرزندان دیگرم اعم از روحانیون و کسبه و بازاریان در تدارک مراسم چهلم شهدای قم میافتند. رژیم تهدید میکند و مانع میشود ولی نمیداند که یک قوجای سردوگرم تاریخ را چشیده چه علاقه شیرینی به این نهضت و اسلام دارد. صبح ۲۹ بهمن مراسم چهلم در مسجد قزللی (میرزا یوسف آقا) شروع میشود؛ ولی توسط نیروهای امنیتی به خاک و خون کشیده میشود. چندین تن از فرزندانم از جمله محمد تجلا، حسن فارغ بال، احمد عابدینی و… در دم شهید میشوند این آتش که امروز در من روشن کردند با نابودی خودشان خاموش خواهد شد، فرزندان دیگرم شروع به راهپیمایی در شهر کردند، شهر از دست امنیتیها و ژاندارمری خارج شد، خبر قیام گوش به گوش در ایران میپیچد، شاه شخصاً نماینده میفرستد؛ ولی دیگر ابهتی در رژیم نمانده، قیام من و فرزندانم باعث میشود برادران دیگرم هم جرئت قیام داشته باشند، چهلم فرزندان من را در شهرهای دیگر میگیرند، یزد و اصفهان و مشهد و…. دیگر ترس مردم ریخته است و روحیه انقلابیگری حاکم شده است.
دو سه سال از انقلاب که گذشت، فراز و فرودها فراوانی را تجربه کردیم که در طول تاریخ کهنم ندیده بودم، تنها شهری بودم که دو امامجمعه خود را تقدیم اسلام و انقلاب کردم: آیتالله قاضی و آیتالله مدنی.
اما من حتی در پیری هم دستبردار نبودم نهتنها ایران که حالا انقلاب اسلامی هم به آن اضافه شده بود. برادرانم در خوزستان و ایلام و کردستان در معرض خطر جدی بودند، عراق چشم طمع به شهرهای ایران را داشت، مگر من بمیرم و ایران را در حال تجزیه ببینم، دیگر حکومت تخت و شاه نیست که با بیغیرتی کرورکرور از خاک کشور را هدیه بدهند، ما از وجب به وجب این خاک حفاظت میکنیم. بار دیگر باید خودم و فرزندانم را به اثبات میرساندم، مهدی و حمید باکری را با اسم لشکر ۳۱ عاشورا به دفاع از خاک ایرانم فرستادم. این بار هم ۱۰ هزار شهید تقدیم ایران و انقلاب کردم. به قول شهریارم:
بی کس است ایران، به حرف ناکسان از ره مرو
جان به قربان تو ای جانانه آذربایجان
با خطی برجسته در تاریخ ایران نقشبست
همت والای سردار مهین ستارخان
این همان تبریز کامثال خیابانی در او
جان برافشاندن بر شمع وطن پروانه سان
این همان تبریز کز خون جوانانش هنوز
لاله گون بینی همی رود ارس، دشت مغان
انتهای پیام/
