گفتگوی تبریزبیدار با مادرِ قهرمان 15 ساله؛

لباس خونین شهید دیگر؛ پلی برای شهادت پسرم / یعنی جنازه‌ات را هم از من دریغ می‌کنی؟

در دل تاریخ این سرزمین، روزهایی به یادگار مانده که فداکاری‌ها و جانفشانی‌های بی‌بدیل جوانان این مرز و بوم را رقم زد. یکی از این جوانان، شهید حسن همت بود که جانش را در راه دفاع از انقلاب، مردم و میهن فدا کرد.

سرویس فرهنگی تبریزبیدار/ در دل تاریخ این سرزمین، روزهایی به یادگار مانده که فداکاری‌ها و جانفشانی‌های بی‌بدیل جوانان این مرز و بوم را رقم زد. یکی از این جوانان، شهید حسن همت بود که جانش را در راه دفاع از انقلاب، مردم و میهن فدا کرد.

در راستای پاسداشت مقام شامخ شهدا و زنده نگه داشتن یاد و خاطره‌ی این عزیزان، تحریریه‌ی تبریز بیدار با حضور در منزل خانواده‌های معزز شهدا، با مادر شهید حسن همت دیدار و گفت‌وگو کرد، این دیدارها که با هدف تجدید روحیه و ادای احترام به صبر و استقامت خانواده‌های معظم شهدا انجام شد، فرصتی مغتنم برای تجدید پیمان با آرمان‌های ایثار و فداکاری بود.

 

خانم نوفر، مادر شهید همت با خاطراتی از زندگی و شهادت پسرش، روایت‌هایی از ایثار و فداکاری او را در این گفت‌وگو بیان کرده است. این گفت‌وگو یادآور روزهای سخت و پرچالش دوران دفاع مقدس است و نشان از قلب‌های بزرگ و اراده‌های آهنین نسل‌های گذشته دارد.

مادر شهید حسن همت با لحنی پر از غم و افتخار از پسرش سخن می‌گوید، از روزهای پر از تلاش و فداکاری که با او همراه بود، تا لحظه‌ای که سرنوشت او را به جبهه‌ها کشاند.

او می‌گوید: همسرم ارتشی بود و در پادگان مراغه خدمت می‌کرد روحیه‌اش کاملاً انقلابی و مومن بود. بچه‌ها همچون پدرشان نماز و روزه‌شان را به موقع می‌خواندند.

این مادر آگاه و دلسوز از زمانی که به تبریز آمده‌اند و در کنار همسرش زندگی کرده‌اند، یاد می‌کند و از آن روزهایی می‌گوید که جنگ شروع شد و حسن، مشغول فعالیت‌های انقلابی شد. حسن در تبریز به مدرسه و مسجد می‌رفت، در کلاس‌های قرآن شرکت می‌کرد و با شجاعت اعلامیه‌های امام را پخش می‌کرد. ما به او می‌گفتیم که سنش برای این کارها خیلی کم است، اما او با لبخند می‌گفت: «این کارها لذتی دارد که شما نمی‌فهمید.»

خانم نوفر ادامه می دهد: جنگ که شروع شد حسن هم مثل بسیاری از جوانان دیگر، با اصرار خواست به جبهه برود. اولین بار که تبریز مورد حمله موشکی قرار گرفت، او گفت «من باید به جبهه بروم.» به همراه برادر بزرگترش به خرمشهر رفت و یک سال در آنجا جنگید. پس از زخمی شدن، به خانه برگشت، اما داغ جنگ هنوز بر دل خانواده سنگینی می‌کرد.

حکایت یک خواب مادرانه و قصه عشق و فداکاری

تا اینکه روزی فرا رسید که مادر شهید خواب عجیبی دید؛ شب وقتی خوابیده بودم، در خواب دیدم که چند خانم با چادرهای سیاه در خانه ما نشسته‌اند و یک روحانی روضه می‌خواند. ناگهان باد سیاهی وزید و شکوفه‌های درخت حیاط ریخت. از خواب پریدم و به همسرم گفتم حسن شهید شده. او به من گفت که از بس زیاد فکر می‌کنی خواب آشفته می‌بینی، اما من مطمئن بودم.

صبح روز بعد، پسر بزرگش که خود جانباز بود، به جبهه رفت تا از وضعیت حسن خبری بگیرد. چند روز گذشت و یک روز خبر آوردند که همسرم باید به مسجد برود. وقتی حاج آقا آمد و گفت که حسن در منطقه «بُستان» خرمشهر شهید شده است، من دیگر حرفی نداشتم. او ۱۵ سال داشت که شهید شد.

مادر شهید از شرایط سخت شناسایی جسد حسن یاد می‌کند. «چون تازه به تبریز آمده بودیم و کسی ما را نمی‌شناخت، حسن ۱۲ روز در سردخانه مانده بود. در آن مدت، حتی یک‌بار هم جسد او به اشتباه به سردخانه برده شده بود، اما وقتی دوباره برای تحویل آمده بودند، متوجه شده بودند که حسن هنوز تکان می‌خورد».

مادر شهید ادامه قصه فرزندش را با بغضی سنگین چنین می گوید: پس از تایید شهادت، خانواده‌ تصمیم می‌گیرند که حسن را در تبریز دفن کنند. حسن قبلا در نامه‌ای نوشته بود که مرا در آبادان کنار دوست شهیدم دفن کنید، اما من به او نوشتم: «یعنی جنازه‌ات را هم از من دریغ می‌کنی؟» و در نهایت تصمیم گرفتیم که در تبریز دفنش کنیم.

این مادر داغدار می‌گوید حسن را در قبرستان مارالان دفن کردیم. آن زمان هیچ شهیدی در آنجا دفن نشده بود، اما بعد از ما دیگر خانواده‌ها هم شهیدانشان را در همان‌جا دفن کردند.

پسران دیگرش نیز با فداکاری در جبهه حضور داشتند و در کنار حسن شهید، جانباز شدند. اما برای او، همچنان داغ شهادت پسرش حسن، بر قلبش سنگینی می‌کند.

 

مادر شهید حسن همت با دلی پر از احساس و در عین حال سرشار از معنویت، از روزهای سختی صحبت کرد که فرزند دلبندش تصمیم به رفتن به جبهه گرفت.

وقتی از او پرسیدیم که آیا روزی که فرزندانتان به جبهه می‌رفتند، شما و همسرتان مخالف بودید یا نه؟، پاسخ داد: در دل من هیچ وقت ناراضی نبودم، ولی آشکارا با حسن مخالفت می‌کردم. به او می‌گفتم که سنش کم است، باید صبر کنی تا ۱۸ سالت تمام شود و بعد به سربازی بروی یا به ارتش ملحق شوی. حسن در آن زمان فقط ۱۵ سال داشت.

او ادامه می‌دهد: اما حسن حرف‌هایم را نمی‌پذیرفت. همیشه می‌گفت: «مملکت به ما احتیاج دارد. این جنگ، جنگِ همه ماست و واجب است که برویم.» در دل من هم راضی بودم، چون می‌دانستم که روح انقلابی و احساس مسئولیت در او وجود دارد، ولی مادر بودن همیشه سخت است و نمی‌توانستم به راحتی شاهد رفتن او به جبهه باشم.

این مادر فداکار با چشمانی پر از اشک از روزهای پر از امید و ترس یاد می‌کند، روزهایی که فرزندش، هنوز کودک بود، اما قلبی بزرگ داشت و آماده فدا کردن جانش برای دفاع از کشور و مردم.

ساده‌زیستی و صفای قلبی نوجوان دلیر

در میان خاطرات مادرانه، لحظاتی هستند که نه تنها نشان از شخصیت فداکار و ساده‌زیست شهید دارند، بلکه پرده‌ای از ویژگی‌های اخلاقی و معنوی او را نیز نمایان می‌کنند.

مادر شهید حسن همت به یک خاطره خاص از فرزندش اشاره می‌کند و با چشمانی پر از محبت و افتخار می‌گوید: حسن وقتی که مدرسه می‌رفت، هیچ‌وقت لباس تازه نمی‌پوشید، ما چون ارتشی بودیم و همیشه شیک و مرتب بودیم، لباس‌های جدید می‌خریدیم. اما حسن، همیشه لباس‌های برادرش را می‌پوشید و می‌گفت: «من خجالت می‌کشم لباس نو بپوشم.»

او با لبخندی به یاد می‌آورد که حسن هیچ وقت کیف زیبای مشکی‌ای که پدرش برای او و برادرش خریده بود، استفاده نکرد. پدرشان برای حسن و برادرش کیف مشکی قشنگی خریده بود تا کتاب‌هایشان را در آن بگذارند و به مدرسه ببرند. اما حسن هیچ‌وقت آن کیف را استفاده نکرد. می‌گفت: «بیشتر بچه‌ها یا دور کتاب‌هایشان کش می‌اندازند یا در نایلون می‌گذارند. من چطور می‌توانم با کیف نو بروم؟»

 لباس نو برایش بی‌معنا بود

مادر شهید در ادامه می‌گوید: همیشه دم عید که می‌شد، می‌گفت: «برای من لباس نو نخرید، چون نمی‌پوشم.» همیشه سر این مسئله با او دعوا داشتیم. می‌گفت: «لباس‌های کهنه برادرم را می‌پوشم، برایم لباس نو نخرید.» او به هیچ‌وجه دنبال تجملات نبود و همیشه همرنگ مردم می‌شد.

این مادر دلسوز یادآوری می‌کند که حتی در سفرها هم حسن ترجیح می‌داد با ماشین خانواده نرود. اگر جایی می‌رفتیم، با ماشین ما نمی‌آمد. می‌گفت: «شما در ماشین موسیقی گوش می‌دهید، من نمی‌خواهم با شما بیایم.»

نکته جالب‌تر اینکه حسن در کنار این ساده‌زیستی، همیشه به همسایگانش کمک می‌کرد. همیشه به همسایه‌ها هم کمک می‌کرد. او انسانیتی داشت که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم در عین سادگی، قلبی بزرگ داشت.

این رفتارهای ساده و بی‌ریا، تنها بخش کوچکی از روح بزرگ شهید حسن همت بود که بعدها با جانفشانی‌هایش در میدان جنگ ثابت کرد که در عمل نیز همان انسان صالح و فداکار است که همیشه در کلامش از آن سخن می‌گفت.

لحظه‌ای که قلبم از درد شهادت پسرم فریاد کشید

در خانه‌ای در منطقه میدان قطب تبریز، مادری با دلی پر از نگرانی و انتظار، منتظر خبری از جبهه بود. پسری که برای دفاع از وطن و اسلام به میدان جنگ رفته بود، و مادر در دل، می‌دانست که روزی این لحظه فرا می‌رسد.

مادر شهید حسن همت خاطره تلخ لحظه شهادت پسرش را بازگو می‌کند: ما در تبریز در منطقه میدان قطب زندگی می‌کردیم. از وقتی حسن به جبهه رفت، رفت و آمد به خانه‌مان از خرمشهر زیاد شده بود. یک روز که در خانه بودم، دلم خیلی گرفته بود و احساس ناراحتی می‌کردم. در خانه هم کارگری داشتیم که داشت شیر آب را درست می‌کرد. او گفت مقداری از وسایل برای تعمیر کم آورده است و با اجازه فردا دوباره برای تعمیر می‌آید. اما من به او گفتم: «نه، شاید یک موقع خبر برایمان بیاید و من معطل بمانم.»

این مادر مهربان ادامه می‌دهد: کارگر ناراحت شد و به گریه افتاد، اما بعد از لحظه‌ای برگشت و شیر آب را درست کرد. وقتی کارگر رفت، موقع اذان بود و من در حال انجام کارهایم بودم که ناگهان کسی در زد. به حاج آقا گفتم: «این دفعه حتما خبر را آورده‌اند.» حاج آقا گفت: «نه، در مسجد با من کار دارند.»

اما لحظاتی بعد، اتفاقی رخ می‌دهد که هیچ مادری نمی‌خواهد تجربه کند. همین که حاج آقا رفت، من سریع خانه را جمع کردم و به خودم گفتم که حتما خبری هست. کمی بعد دیدم که حاج آقا بی‌حوصله و ناراحت به خانه برگشت. گفتم اگر حسن شهید شده به من بگو اولش مقاومت کرد و گفت: «نه، می‌گویند حسن مریض است.» اما من در همان حال به کوچه رفتم تا به مسجد بروم و خودم از خبر مطلع شوم.

وقتی مادر در کوچه بود، همه اهالی به او خبر شهادت پسرش را دادند.

یک لحظه، احساس کردم که تمام دنیا بر سرم خراب شده است. همه اهالی در کوچه بودند و همین طور که در چشمانشان اشک می‌دیدم، قضیه را به من گفتند.

این اتفاق تلخ در سال ۱۳۶۰، زمانی که حسن هنوز نوجوانی ۱۵ ساله بود، رخ داد. مادری که به سختی باور می‌کرد، اما در نهایت با دلی پر از عشق و فداکاری، در برابر این درد عظیم ایستاد تا روحیه شجاعت و ایثار پسرش را در قلب خود جاودانه کند.

 

خون شهید امانت است؛ مراقب این امانت ها باشید

مادر شهید حسن همت با دلی پر از درد و افتخار در پاسخ به سوالی درباره کسانی که با رفتارهای خود خون شهیدان را پایمال می‌کنند، گفت: این شهیدان ابتدا برای کشورشان و سپس برای انجام وظیفه انسانی خود به جبهه رفتند. کشور ما همچون خانواده هر یک از ماست این جوانان برای وطنشان از همه چیز گذشتند؛ از تحصیل و دانشگاه، از جوانی و آینده‌ای که می‌توانستند بسازند، حتی از حق ازدواج و تشکیل خانواده. آنها همه این‌ها را فدای وطنشان کردند.

او ادامه داد: مردم باید بدانند که این جوانان چرا شهید شدند و چرا جان خود را در راه دفاع از کشور فدا کردند. آنها جانشان را برای آینده ما و برای حفاظت از خاک این سرزمین دادند. باید نگذاریم که این کشور به دست دشمنان بیفتد.

مادر شهید با چشمانی اشک‌آلود اما قلبی پر از ایمانی راسخ می‌گوید: هیچ پدر و مادری نمی‌خواهد که فرزندش در جوانی بمیرد، اما ما به خاطر کشور و امنیت مردم راضی شدیم. ما از این بابت ناراحت نیستیم. ما جانمان را برای کشورمان فدای کردیم و این فداکاری هیچ‌گاه بی‌پاسخ نخواهد ماند.

کلمات او نه تنها یادآور ایثار و فداکاری شهیدان است، بلکه صدای هشداری به نسل‌های امروز است تا قدر این آزادگی‌ها را بدانند و در راه حفظ ارزش‌ها و وطن، همیشه هوشیار و وفادار بمانند.

خاطراتی از ایام پیروزی انقلاب

مادر شهید حسن همت با چشمانی پر از احساس، خاطره‌ای از روزهای پیروزی انقلاب اسلامی و فداکاری‌های فرزندش را بازگو می‌کند.

او با یادآوری روزهای خاص انقلاب گفت: ۱۲ بهمن ۵۷، روزی که امام به ایران آمد، حسن از صبح به راهپیمایی رفته بود. در کوچه‌ها و خیابان‌ها همه جا گلباران بود و حال و هوای خوبی داشت. او با شور و شوق انقلابی در میان مردم به تظاهرات پیوسته بود. یکبار دیگر هم جمعه بود، صبح وقتی همه دور هم صبحانه می‌خوردیم، بچه‌ها گفتند که می‌خواهند به نمازجمعه بروند. حسن که حساس و نگران بود، گفت: شنیده‌ام که در چند جا در نمازجمعه‌ها بمب‌گذاری کرده‌اند. با این حال، بچه‌ها به نماز رفتند و من نگرانی‌ام بیشتر شد.

مادر شهید با اشاره به لحظات سخت و دردناک آن روزها ادامه می‌دهد: بعد از شهادت آیت‌الله مدنی، من در تکاپو بودم تا بچه‌ها را پیدا کنم. به بیمارستان‌ها، سپاه، مسجد و همه جا سر زدم، اما خبری از آنها نبود. شب که شد، حسن با لباس‌های خونین به خانه برگشت. او لباس‌هایی که آغشته به خون شهید شده بود را در یک کیسه گذاشت و گفت: «خون شهید پاک است!»

چشمان مادر همچنان با افتخار از فداکاری‌های پسرش صحبت می‌کند: حسن زمانی که به مرخصی آمده بود، پس از شهادت آیت‌الله مدنی دوباره به جبهه برگشت همان لباس‌های خونین را که به یادگار نگه داشته بود، پوشید و در نهایت با همان لباس‌ها شهید شد.

این روایت مادر، نه تنها نشان از ایثار و فداکاری بی‌انتهای شهید حسن همت دارد، بلکه تصویری از وفاداری و جانفشانی‌های نسل انقلاب برای تحقق آرمان‌های بزرگ انقلاب اسلامی است.

 

گفتگو از الهه مهدوی

انتهای پیام/

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *