تبریزبیدار گزارش می دهد؛

گذر از پله های مشقت در کوچه های فراموش شده / روایت خانواده ای در تنگناهای حاشیه نشینی

۴۹… ۵۰… ۵۱… ۵۲… پنجاه و دومین پله را که بالا می روم، می‌ایستم و نفسی تازه می‌کنم. برمی‌گردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. باریک‌راهه‌ای از پله‌های بی‌شمار را طی کرده‌ایم که دیگر ابتدایش پیدا نیست. خانم ضیائی می‌گوید: «سه چهار پله دیگر هم که برویم، می‌رسیم.»

سرویس اجتماعی تبریزبیدار / خانه‌های کوچک و کوچه‌های تنگ و باریک با پله‌های بی‌شماری که انتهایشان ناپیدا است، مشخصه خانه‌های حاشیه شهر و منتهی به اتوبان تبریز هستند. این خانه‌ها همیشه برایم معما بودند. چه کسانی در آنجا زندگی می‌کنند؟ این پله‌های بی‌شمار و مرتفع به‌ویژه در فصول سرد سال چگونه به‌کرات طی می‌شوند؟ اگر سانحه‌ای در یکی از این خانه‌ها برای اهالی آن رخ دهد، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و …

بالاخره ظهر یک روز سرد بهمن ماه، فرصتی پیش می‌آید تا به همراه خانم ضیائی، مسئول پایگاه بسیج مسجد محله، با قرار قبلی مهمان یکی از این خانه‌ها شویم و پای درد دل ساکنان آن بنشینیم.

۴۹… ۵۰… ۵۱… ۵۲… پنجاه و دومین پله را که بالا می روم، می‌ایستم و نفسی تازه می‌کنم. برمی‌گردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. باریک‌راهه‌ای از پله‌های بی‌شمار را طی کرده‌ایم که دیگر ابتدایش پیدا نیست. خانم ضیائی می‌گوید: «سه چهار پله دیگر هم که برویم، می‌رسیم.»

 

 

چند پله دیگر بالا می‌رویم و در مقابل درب کوچکی می‌ایستیم. خانم صاحبخانه، که بانویی میانسال است، به استقبالمان می‌آید. با خوش‌رویی سلام و احوالپرسی می‌کند و با خنده می‌گوید: «اینجا یک قدم تا خدا مانده است.» ما هم خنده‌اش را همراهی می‌کنیم. خستگی ما و وضعیت خانم ضیائی را که به‌دلیل پادرد به‌سختی پله‌ها را بالا آمده است، می‌بیند و می‌گوید: «وضعیت پله‌های اینجا پیش‌تر خیلی بدتر از این بود و اکنون با کمک شهرداری خیلی بهتر شده است.»

با دعوتش وارد خانه می‌شویم.

از ابتدای درب ورودی خانه، انتهای خانه هم پیداست. همه چیز، از پذیرایی و نشیمن تا اتاق خواب، آشپزخانه، حمام و دستشویی، در همان یک اتاق کوچک خلاصه می‌شود. چیدمان آن را یک قالی، یخچال، کمد لباس و یک تلویزیون که گویا به‌تازگی خریداری شده، تشکیل می‌دهد. کوچک، ساده، متواضعانه، اما تمیز و مرتب است.

با دو عروس خانواده که در خانه حضور دارند، سلام و احوالپرسی می‌کنیم و می‌نشینیم. ذهنم مشغول ردیف کردن سوالاتی برای پرسیدن است که خانم خانه خودش لب به سخن باز می‌کند. از شروع زندگی‌اش با همسرش می‌گوید؛ از وقتی که خانواده پدرش در محله ۴۰ متری ساکن بودند و او به‌عنوان عروس خانواده به این محله آمده است.

می‌گوید: خانواده همسرم اهل یکی از روستاهای اطراف ورزقان هستند. خیلی سال‌ها پیش به امید زندگی بهتر به شهر مهاجرت کرده‌اند.

می‌پرسم: یعنی در روستای محل سکونتشان هیچ امکاناتی نداشتند؟» پاسخ می‌دهد: «نه. در روستا هیچ ملک یا دارایی که بخواهد پای‌بندشان کند، نداشتند.

در این بین، عروس خانه با چایی از همه پذیرایی می‌کند و خانم خانه ادامه می دهد: وضعیت زندگی ما تا پیش از فوت همسرم، که ده سال پیش اتفاق افتاد، خوب بود (شاید منظورش از «خوب»، در مقایسه با وضعیت کنونی‌شان باشد) اما پس از آن، همه چیز به گونه‌ای دیگر شد.

چه اتفاقی برایتان افتاد؟

سه پسر دارم که در سنین ۱۵، ۱۷ و ۲۱ سالگی ازدواج کرده‌اند و هر کدام دو فرزند دارند. مجبور شدم خانه پدری‌شان را بفروشم تا برای هرکدام خانه کوچکتری در همین محله تهیه کنم. پسر بزرگترم، خانه‌اش را به دلیل بیماری کلیه نوه‌ام که مدت‌های طولانی درگیر آن بود، از دست داد و زیر بار سنگین بدهی رفت. اکنون هم بدهکار و مستأجر است.

وضعیت سلامتی نوه‌تان اکنون چگونه است؟

خوشبختانه، پس از مدت‌ها درمان و مراجعه به پزشکان مختلف، حالش خوب شده و اکنون مشکلی ندارد.

نوه‌ها از مدرسه برگشته‌اند و عروس بزرگ خانواده نیز به جمع ما پیوسته است. خانم خانه ادامه می‌دهد: در حال حاضر، من و تنها دخترم، که به دلیل بیماری روانی شوهرش طلاق گرفته است، با یکی از پسرهایم زندگی می‌کنیم. متأسفانه، دو پسرم  دچار اعتیاد شده‌ و بیکار هستند. تا زمانی که کم سن و سال بودند، پیگیرشان بودم، ولی از یک جایی به بعد، به خصوص که پدر هم بالای سرشان نباشد، ادامه کار برای یک زن تنها در چنین محیطی خیلی سخت می‌شود.

پس چگونه زندگیتان را اداره می‌کنید؟ هزینه‌های خانواده با کیست؟

حدود ۸ سال است که در خانه یک خانم مسن کار می‌کنم و به صورت شبانه‌روزی از او پرستاری می‌کنم و هفته‌ای یک روز به خانه می‌آیم. در حال حاضر ماهیانه ۱۵ میلیون تومان حقوق می‌گیرم که بخش زیادی از آن صرف پرداخت وام و بدهی‌های پسر بزرگم می‌شود و از باقی‌مانده آن هم تا جایی که بتوانم، به خانواده دو پسر دیگرم کمک می‌کنم.

دخترتان چطور؟ هزینه‌های او هم با شماست؟

دخترم در همین محله مغازه‌ای اجاره کرده و به فروش پوشاک و لوازم آرایش مشغول است.

پس می‌توان گفت عمده هزینه‌های هر سه خانواده با شماست و در واقع شما سرپرست خانوار محسوب می‌شوید؟

پشت چهره آرام و با وقارش، اندوه بزرگی نهفته است. می‌گوید: «چاره‌ای ندارم. به غیر از من کسی را ندارند. هرگاه دردشان را به من می‌گویند، می‌گویم خدایا، من دردم را به که بگویم…»

این را می‌گوید و یکباره بغضش می‌ترکد.

اندوه او مرا نیز تحت تأثیر قرار می‌دهد؛ ترجیح می‌دهم دیگر بیشتر از این به صحبتم با او ادامه ندهم.

گفتگویمان را با عروس خانواده که از ابتدا در اتاق حضور داشت و با آرامش و سکوت به صحبت‌های ما گوش می‌داد، ادامه می‌دهم. اکنون نوبت او بود تا داستان زندگی‌اش را برایمان بازگو کند. از او می‌خواهم کمی از خودش بگوید. «من لیلا هستم، عروس دوم خانواده. ۱۵ سال داشتم، با همسرم که یک سال از من بزرگ‌تر بود ازدواج کردم. حاصل این ازدواج یک دختر و یک پسر است.»

با تعجب می‌پرسم: ازدواج در این سن کم! چرا؟

لیلا توضیح می‌دهد: در این منطقه ازدواج در سنین پایین بسیار مرسوم است و اگر غیر از این باشد، عیب محسوب می‌شود. همه دخترها و پسرها در سنین پایین ازدواج می‌کنند.

آیا این ازدواج‌های زودهنگام موفقیت‌آمیز هستند؟

متأسفانه نه. بیشتر این ازدواج‌ها به طلاق منجر می‌شوند. همین اخیراً دختری در همسایگی ما که به قصد ازدواج با پسری فرار کرده بود، کمتر از یک ماه بعد کارشان به جدایی کشید.

با خنده می‌گویم: خوشبختانه شما موفق بوده‌اید…

لیلا نیز لبخندی می‌زند و می‌گوید: بله، موفق بودیم ولی زندگی ما هم به نوعی خراب شد. همسرم کارگر کارخانه بود و تا پیش از اعتیادش اموراتمان را می‌گذرانیدیم. اما حالا حدود ۱۰ سال است که اعتیاد دارد و بیکار است.

برای ترک اعتیاد همسرتان اقدامی نکرده‌اید؟

چرا، دو بار کمپ ترک اعتیاد رفته و هر بار ترک کرده است. اما بعد از بازگشت، دوباره از سر بیکاری سراغ دوستان ناباب رفته و مجدداً آلوده شده است.

کنجکاو می ‌شوم بدانم چگونه امرار معاش می‌کنند؛ با توجه به اعتیاد همسرتان و بیکاری‌اش امرار معاشتان چگونه انجام می‌شود؟

خودم کارهای دستی در خانه انجام می‌دهم که البته درآمد زیادی ندارد؛ هفته‌ای حدود ۲۰۰ هزار تومان است. مادر همسرم نیز تا جایی که بتواند کمکمان می‌کند. همچنین خانم ضیایی که برای اهالی منطقه نعمت بزرگی است.

– برای بهبود شرایط زندگی‌تان به کار خارج از خانه فکر کرده‌اید؟ لیلا قاطعانه می‌گوید: به هیچ عنوان از کار کردن فرار نمی‌کنم، فقط کاری باشد که بتوانم آن را در خانه انجام دهم. درست است که ما مشکلات مادی زیادی داریم، ولی مشکل عمده ما مسئله امنیت است. من نمی‌توانم در چنین محیطی دختر نوجوان و پسر کوچکم را برای کار بیرون از خانه، تنها بگذارم.

_کمی بیشتر برایم توضیح می‌دهید. وضعیت اینجا چگونه است؟

– وجود آسیب های اجتماعی مثل اعتیاد، مشروبات الکلی، قمار، قمه‌کشی اراذل

در همان حین که لیلا صحبت می‌کند، خانم خانه و خانم ضیائی از ماجرای یک قتل در محله حرف می‌زنند:

_تازه از زندان آزاد شده است. فرزندانش رضایت داده‌اند.

_چطور توانستند چنین کاری بکنند؟!

می‌پرسم: ماجرا چیست؟ از چه کسی حرف می‌زنید؟

خانم ضیائی می‌گوید: یکی از مددجویانمان بود؛ از اهالی همین محله. از همان ابتدا در جریان زندگی‌شان بودم. وضعیت خیلی بدی داشتند. بیچاره زن با غیرتی بود. شوهرش معتاد بود و مدت کوتاهی بود که به خاطر اذیت‌هایش خانه را ترک کرده بود و گفته بود که دیگر به خانه برنمی‌گردد. صبح یک روز که نوه‌اش را به مدرسه می‌برد پایین همین پله‌ها با قمه به قتلش رساند. بچه‌هایش رضایت داده‌اند و اکنون آزاد شده است.

نکته جالب توجه این بود که بدون پرسش من همگی اشاره کردند پزشکان و وکلایی علیرغم شرایط محیطی بد توانسته‌اند از این محلات بیرون بیایند؛ نشان‌دهنده اینکه برای کسانی که بخواهند، هرچند سخت اما غیرممکن وجود ندارد.

گفتگویم با لیلا را به پایان می رسانم.

نوبتی هم که باشد نوبت خانم ضیایی است که پای صحبتهایش بنشینیم. هر چه باشد منطقه و اهالیش را خوب می‌شناسد. سالهاست که سنگ صبور خانواده های محله و کمک حالشان بوده است.‌..

خانم ضیایی در حال مکالمه تلفنی برای ردیف کردن کارِ خانه تازه ای برای این خانواده است. گفتگویش که تمام می‌شود، از او می خواهم تا از سالها فعالیتش در منطقه بگوید.

خانم ضیایی ضمن تاکید و تایید صحبت های اهل خانه و ذکر مواردی دیگر از مشکلات معیشتی و آسیب های اجتماعی منطقه می‌گوید:
حدود ۱۲ سال است که مسئول پایگاه بسیج در مسجد محله هستم. همزمان با فعالیت در پایگاه بسیج کار کمک به مدد جویان منطقه را باهمکاری و کمک افراد خیّر آغاز کردیم و هم اکنون تعداد زیادی از خانواده های مدد جو را تحت پوشش قرار داده‌ایم‌.

_چگونه خانواده های نیازمند و یا بهتر بگویم در اولویت کمک رسانی را شناسایی می کنید و عمده کمک هایتان از کجا تامین می‌شود؟

_من سالهاست که در این محلات فعالیت دارم. تقریبا بیشتر ساکنین آن را می شناسم. برای کمک به خانواده های نیازمند به خانه های تک تک شان مراجعه می کنیم و از نزدیک نیازهایشان را بررسی و رسیدگی می کنیم. در حال حاضر یک خیر عمده داریم که بخش زیادی از کمک ها توسط او و به صورت ثابت تامین می‌شود. در کنار آن کمک های متفرقه و متغیر دیگری هم داریم.

_شما تنها کار می کنید و یا افراد خاصی در کمک رسانی به شما کمک می کنند؟
مسئولیت دریافت کمک ها و هماهنگی با خیرین با خود من است ولی در کار بسته بندی و توزیع کمکها افراد داوطلب زیادی وجود دارند که در صورت نیاز همیشه آماده کمک هستند.

_در حال حاضر عمده نیاز خانواده های مددجوی شما چیست؟ با توجه به وضعیت سخت معیشتی همان نیاز اولیه خوراک و پوشاک مددجویان فعلا در اولویت است.حتی در حد تهیه نان!

شاید زمان آن فرا رسیده باشد که به حاشیه‌نشینی نگاهی فراتر از یک معضل زیستی و شهری بیندازیم؛ نگاهی انسانی. حاشیه‌نشینی یک درد است، یک درد پنهان، یک زخم سرباز زده از انسان‌هایی که زیر سایه آمار و ارقام مدفون مانده‌اند. این انسان‌ها با تمامی مشکلات و مصائبشان، قصه‌های ناگفته‌ای دارند.

این خانه‌های کوچک و دل‌های بزرگ، روایت‌گر زندگی‌هایی هستند که با تمام سختی‌ها و تنگناها، همچنان به امید و مقاومت تکیه کرده‌اند. هر چهره، هر صدا و هر لبخند، داستانی از تلاش و بقا را به تصویر می‌کشد که در میان زرق و برق شهرهای بزرگ، ناپیدا مانده‌اند.

اکنون زمان آن است که با دلی پر از همدلی، به این قصه‌ها گوش فرا دهیم. باید از خود بپرسیم: چه بر سر این انسان‌ها آمده است؟ چرا داستان‌هایشان در حاشیه مانده است؟

نگاهی انسانی به حاشیه‌نشینی به ما یادآوری می‌کند که هر انسانی شایسته‌ی شنیده شدن و شناختن است. بیایید سکوت‌ها را بشکنیم و به جایگاه زنان و مردانی که با سختی‌ها دست و پنجه نرم می‌کنند، اعتراف کنیم. چه بسا لبخند یک کودک یا امید زنی در دل تنگناها، می‌تواند دل‌های ما را مجاب سازد که حرکتی کنیم. هر یک از ما نوعی توانایی داریم؛ توانایی برای ایجاد تغییر، توانایی برای برقراری ارتباط و توانایی برای تبدیل ناامیدی به امید.

این بدان معنا نیست که این مسیر آسان است، بلکه سختی‌ها و چالش‌های خود را دارد. اما بیایید در این راستا بر یکدیگر تکیه کنیم و با هم این بار را به دوش بکشیم. بیایید هر روزی که در زندگی‌مان می‌گذرانیم، به یاد این قصه‌ها باشیم و با همدلی، دست در دست هم به سوی دنیایی بهتر گام برداریم.

شاید روزی فرا برسد که این داستان‌ها با نور امید درخشان شوند و صدای انسانیت به گوش همگان برسد. این آغاز یک سفر است، سفری که نه تنها بهبودی برای حاشیه‌نشینان خواهد آورد، بلکه به ما نیز یادآوری خواهد کرد که چقدر به هم نزدیکیم؛ زیرا در نهایت، همه ما بخشی از یک ماموریت انسانی هستیم.

 

گزارش از طاهره اشرفیان 

انتهای پیام/

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *