روایت دیدار با خانواده شهید احمد صفرزاده؛

جمعه‌هایی که بوی گلاب و حضور می‌دادند

جمعه‌ها قانون شده بود. خودش کارهای خونه رو می‌کرد. احمد همیشه می‌گفت: جمعه روز امام زمانه. باید برای امامم، خونه رو پاک نگه دارم. گلاب می‌پاشید، زمزمه می‌کرد: “آقا بیا…” همیشه این مداحی را بر لب داشت.»

سرویس فرهنگی تبریزبیدار: الینا ابراهیمی/ در را که باز کرد، صدای زندگی، آرام و بی‌ادعا، خودش را میان بوی چای و عطرِ گلاب پنهان کرده بود. خانه‌ای بود که سادگی‌اش فریاد می‌زد. دیوارهایی که انگار سال‌هاست به درد دل‌ها گوش می‌دهند، نه به سروصدا. فرشی ساده، چند قاب عکسِ بی‌ادعا روی طاقچه؛ و پسر بچه‌ای با چشم‌هایی درشت که از پشت پرده سرک می‌کشید و با کنجکاوی کودکانه‌اش دلم را می لرزاند.

همسر شهید، با آرامشی که از جنس کوه بود، دعوتم کرد به نشستن. چادر مشکی‌اش را کمی مرتب کرد و لبخندی زد که بیشتر از اینکه شاد باشد، پر از غصه‌های عزیز و شیرین بود. گفت: «من مریمم… مریم رزاق‌پور. همسر احمد. اسفند ۹۸ با هم عقد کردیم، آذر ماه عروسی گرفتیم. پنج سال با هم زندگی کردیم. یه پسر داریم به اسم امیر مرتضی… سه سالشه.»

 

صدایش آرام بود؛ اما هر کلمه‌اش محکم، ریشه‌دار، از عمق زندگی‌ای که با نور ولایت معنا گرفته بود.
پرسیدم از احمد بگو. از ویژگی‌هایش، از آن چیزهایی که دل شما را بُرد،
گفت:«از همان اول برای من فقط یه معیار مهم بود؛ اینکه عاشق حضرت آقا باشد. اون هم دقیقاً همون‌طور بود. یه ولایتمدار واقعی.
من احمد آقا رو از حاج قاسم گرفتم. توسل کرده بودم، دعا کرده بودم که یه همسر جهادی، بااخلاص، بی‌ادعا و دلی نصیبم بشه.
گفتم: حاج قاسم! خودت کسی رو سر راهم بذار که توی این مسیر، هم همسرم باشه، هم پشتیبانم.
و احمد… همونی بود که دعا کرده بودم.»

کلمات را با دقت انتخاب می‌کرد. حتی اشک‌ها هم با نظم خاصی پشت پلک‌هایش صف کشیده بودند.
وقتی از ویژگی های شهید صفر زاده پرسیدم گفت:«بزرگ‌ترین خط قرمزش غیبت بود. می‌گفت خونه باید پاک باشه. یه بار گفت: “مریم، این خونه رو از نَفَس غیبت نجات بده، بذار این چهاردیواری حریم اهل‌بیت باشه.”
برای خودش که هیچ، برای منم جریمه گذاشته بود.»

لبخند زد. اشکش را با گوشه چادرش گرفت و ادامه داد:«شوخ‌طبع بود. اهل خانواده؛ فضای خونه‌مون همیشه لبخند داشت. جمعه‌ها قانون شده بود. خودش کارهای خونه رو می‌کرد. احمد همیشه می‌گفت: جمعه روز امام زمانه. باید برای امامم، خونه رو پاک نگه دارم. گلاب می‌پاشید، زمزمه می‌کرد: “آقا بیا…” همیشه این مداحی را بر لب داشت.»

 

 

وقتی از خاطراتش خواستم، مکثی کرد و بعد گفت:« روز زن و تولدم در یک ماه بود آنجا بود که به احمد گفتم من برای هدیه تولد دیدار با حضرت آقا را میخواهم و او این هدیه ناب را به من داد و من هیچگاه فراموش نمیکنم؛ و با هیچ کلمه ایی نمیتوانم زیبایی این دیدار را توصیف کنم.
۲۹ بهمن پارسال بود دیدار حضرت آقا
باورم نمی‌شد… چقدر اون روز پر از حس امنیت بود. کنارم ایستاده بود، اما روحم از هیبتش پر شده بود.»

چای را تعارف کرد، اما خودش دست به فنجان نزد. دلش جای دیگری بود پس از چند لحظه ادامه داد:«یه بار شب عید فطر، گفتم کاش تهران بودیم، نماز رو پشت سر حضرت آقا می‌خوندیم.
داشت سریال می‌دید، اما صدای سخنرانی حضرت آقا از گوشیش پخش می‌شد.
بلند شد، چای رو کنار گذاشت، گفت: “بلند شو مریم. ساعت ده شبه، ولی دلم می‌خواد راه بیفتم. می‌خوام خستگی رو به جون بخرم. می‌خوام این رو به امام زمانم ثابت کنم؛ که اگه خودش هم بیاد، من آماده‌ام.” »

اما انگار احمد از مدتی قبل، خودش هم فهمیده بود که وقت رفتنش نزدیک است.
مریم میگفت:«از یک سال قبل، مدام حرف از شهادت می‌زد. یه بار سنگ قبر دوستم رو دیدم، گفتم کاش برای منم یه سنگ سفید بذارین. احمد با خنده گفت: باشه… اما اگه من شهید شدم، سنگ قبرم مثل سنگ مزار شهید حاج قاسم باشه اونجا بود که دلم لرزید.

منو آماده کرده بود… روزهای آخر یه حال دیگه داشت.»
خانم رزاق پور کلماتش را به جامعه اقتدار پوشانده بود اما چشمانش دلتنگی را فریاد میزدند.
و بعد، رسید به آن شب…

«روز قبل از شهادتش، دل‌تنگی امانم نداد. مریض بودم، اما طاقت نیاوردم. به خواهرشوهرم گفتم: باید برم پیشش. باید جایی باشم که اون نفس می‌کشه. شب، خواستم بهش زنگ بزنم، اما گفتم خسته‌ست. فقط یه پیام دادم اما نرفت…
بعد از اینکه اخبار شنیدم، پاشدم بابامو بیدار کردم؛ گفتم بریم یه دوری بزنیم.
و رفتیم نزدیکی محل کارش
صحنه رو که دیدم… همه‌چیز دیگه برام تموم شد.
ستون زندگیم، رفته بود.
خودمون به بیمارستان رسوندیم
رفتم کنار گوشش، آروم گفتم: احمد… سلام منو برسون به حاج قاسم. بگو دعام کنه، که عاقبت‌به‌خیر شم…»
نگاهم به چشمان پر اشک و صدای لرزان مریم دوخته شده بود.
همپای او اشک میریختم در این میان چندباری فرزند شهید، امیر مرتضی آمد.

سعی کرد اشک های مادر را پاک کند.
او تنها سه سالش بود میگفتند هنوز نمیداند پدر کجاست اما او فهمیده بود که باید اشک های مادر را پاک کند و زین پس مراقب مادرش باشد.
پرسیدم چرا اسم پسرشان را امیر مرتضی گذاشتند. لبخندی به لبان مریم نشست و گفت:
«روز عقد، احمد گفت اسم بچه‌مون امیر مرتضی باشه.
گفتم: حالا از کجا معلوم بچه پسره؟
با همون لبخندش گفت: “به من گفته شده…”
خواب دیده بود؛ ولی نگفت. اهل تعریف خواب نبود. اما من الآن که فکر می‌کنم، می‌فهمم احمد چقدر چیزا رو می‌دونست که ما نمی‌فهمیدیم.»
یادگار احمد، دلخوشی مریم، امیر مرتضی بود.
پرسیدم پدر را برای امیر مرتضی چگونه تعریف میکنی؟
لبخندی زد که تلخ نبود افتخارآمیز بود.
«نیازی نیست من چیزی بگم. یه ایران احمدو می‌شناسه. یه دنیا احمدو می‌فهمه.
ولی اگه بخوام براش کسی رو تعریف کنم، اول حضرت آقاست، بعد حاج قاسم. احمد هم پدرشه، هم قهرمانش.»
داشتم با خودم کلنجار میرفتم برایم جالب بود او عاشق احمد بود اما در راه وطن و ولایت آماده بود همه کس اش را فدا کند.
و وقتی حرف از اسرائیل شد، زن آرامی که مقابلم نشسته بود، به شیر زنِ میدان بدل شد و با صدای رسا تر گفت: «اسرائیل فقط یه زبان رو می‌فهمه اون هم موشکه.
حضرت آقا همه‌چی رو گفتن. دیگه نوبت ماست که فقط بگیم: چشم.
من با اسرائیل حرفی ندارم فقط دلم می‌خواد جوابش با موشک داده بشه…
همه امیدم، به فرمان آقاست… اون‌جایی که احمد همیشه می‌گفت: ما تا آخر ایستاده‌ایم آره من و امیر مرتضی راه پدرش ادامه میدیم و تا اخر می ایستیم.»
بلند شدم برای خداحافظی. چای سرد شده بود.
امیر مرتضی اسباب بازی هایش را جلوی عکس پدر ریخته بود و داشت بازی میکرد.
و من…
پشت در خانه‌ای ایستاده بودم که مردی در آن نیست، اما حضورش از تمام پنجره‌ها، قاب‌ها و حتی گلدان‌های کوچکش هم بیشتر بود.

و شاید هنوز…
جمعه‌ها، در آن خانه، گلاب می‌پاشند…
و زنی، با چادری ساده، آرام آرام زیر لب می‌گوید:
«آقا بیا…، ما هنوز منتظریم»

 

انتهای پیام

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *