سرویس فرهنگی تبریزبیدار: الهه مهدوی / در روزگاری که صدای انفجار، لالایی شبهای سرزمینمان شده بود و خاک وطن از خون بهترین فرزندانش رنگین، زنانی بودند که بیسلاح، اما با دلهایی پر از ایمان و دستانی پر از مهر، پا به میدان گذاشتند. زنانی که نه در قابهای رسمی تاریخ، بلکه در دل سنگرها، بیمارستانهای صحرایی و لحظههای بیقراری مجروحان، رد پایشان جا مانده است.
زهرا حسینزاده یکی از همان زنان است؛ پرستاری که در یازده عملیات بزرگ دفاع مقدس از فتحالمبین تا خیبر، نهتنها همراه رزمندگان بود، بلکه گاهی پیشتر از آنان راهی جبهه میشد. او نه فقط زخمها را میبست، بلکه با دوربین کوچکش، لحظههایی را ثبت کرد که امروز سندی از فداکاری، غربت، درد و امیدند.

در روزهایی که آتش از آسمان میبارید و بیمارستانهای صحرایی با موج مجروحان لبریز میشدند، زهرا با یک فرزند خردسال و قلبی سرشار از عشق به وطن، راهی شد؛ بیتردید، بیتوقف. نه مخالفت خانواده، نه ممانعت مسئولان بیمارستان، هیچکدام نتوانستند مانع از رفتن او شوند. او رفت، دید، مداوا کرد، ثبت کرد، و حالا روایت میکند.
امروز، در آرامش تبریز، زهرا حسینزاده با نگاهی پر از خاطره، از روزهایی میگوید که در آن، معجزه در هر ثانیه رخ میداد. از مجروحانی که با سه فشنگ و یک تفنگ به خط مقدم میرفتند، از نانی که روستاییان با عشق میفرستادند، از اتاقهای عملیاتی که چند پزشک همزمان برای نجات یک جان تلاش میکردند، و از شیرینیهایی که در روز آزادی خرمشهر نایاب شدند، چون مردم با شادی آنها را خریده و پخش کرده بودند.
او نه فقط پرستار بود، بلکه شاهدی بود بر روزهای آتش و ایمان. حالا، عکسهایش، خاطراتش، و کلماتش، پلی شدهاند میان نسل امروز و آن روزهای پرشکوه. نسلی که شاید جنگ را فقط در کتابها دیده باشد، اما با شنیدن صدای زهرا، میتواند طعم واقعی ایثار را بچشد.

او در گفتگو با تبریزبیدار از تصمیم آن روزهای خود برای حضور در جبهه های حق علیه باطل می گوید: وقتی صدای جنگ بلند شد، من هنوز دانشجوی پرستاری بودم. در تشکل دانشجویی دانشگاه فعالیت میکردم و مثل خیلی از همنسل هایم، پر از شور و دغدغه بودم. اما با شروع جنگ، همه چیز تغییر کرد. دیگر نمیشد در کلاس نشست و فقط درس خواند، وقتی میدانستی آنسوی مرزها، جوانهایی همسنوسال خودت دارند جانشان را کف دست میگیرند. در همان روزهای اول، داوطلب شدم. دانشگاه را تعطیل کردیم و با گروهی از بچهها راهی روستاها شدیم تا به مردم محروم کمک کنیم. اما هرچه بیشتر کار میکردم، بیشتر حس میکردم جای من آنجا نیست. دلم پیش مجروحانی بود که در خط مقدم، با کمترین امکانات، با درد و زخم تنها مانده بودند. نمیتوانستم بیتفاوت بمانم.
تصمیمم را گرفتم باید به جبهه بروم با اینکه یک فرزند کوچک داشتم، خانوادهام مخالفتی نکردند. آنها من را میشناختند، میدانستند که وقتی تصمیمی میگیرم، از ته دل است. اما مشکل اصلی، جایی بود که کار میکردم. مسئولان بیمارستان نگران بودند میگفتند جبهه خطرناک است، میگفتند ما اینجا هم به تو نیاز داریم. اما من میدانستم که آنجا، در دل میدان، نیاز بیشتر است.
او ادامه می دهد: برای اینکه آنها را قانع کنم، چند بار به منطقه رفتم. دوربینم را برداشتم، عکس گرفتم. از مجروحان، از کمبودها، از تلاش شبانهروزی بچهها. وقتی برگشتم، نمایشگاهی از آن عکسها برپا کردم. میخواستم نشان بدهم که جبهه فقط میدان جنگ نیست؛ جاییست که انسانیت، ایثار و فداکاری در اوج خودش جریان دارد میخواستم بگویم که ما هم باید سهمی در این دفاع داشته باشیم.
بالاخره، آنها هم قانع شدند. اجازه دادند بروم و من رفتم؛ با دل قرص، با ایمان، با عشق. رفتم تا زخم ببندم، تا امید بدهم، تا کنار رزمندهها باشم. آن روزها، آغاز مسیری بود که زندگیام را برای همیشه تغییر داد.

پیش از رزمندهها، در دل میدان
خانم حسین زاده درباره حضور خود در عملیات های دفاع مقدس می گوید: در یازده عملیات حضور داشتم؛ از طریقالقدس تا والفجر و خیبر. همیشه قبل از رزمندهها به منطقه میرفتیم و بعد از آنها برمیگشتیم. این حضور آنقدر ادامه داشت که حالا همه من را بهعنوان یک رزمنده میشناسند، نه فقط یک پرستار.
او یکی از سختترین لحظات آن دوران را اینگونه روایت می کند: روزهای شکست حصر آبادان و آزادی خرمشهر هیچوقت از خاطرم نمیرود. دشمن مدام حمله میکرد، آذوقه و مواد اولیه نمیرسید، روستاییها نان میپختند و برای ما میفرستادند. تجهیزات کم بود، شدت جراحات بالا بود. مجروحانی بودند که همزمان چند پزشک از تخصصهای مختلف روی سرشان حاضر بودند.
این بانوی ایثارگر درباره آن روزگاران سخت چنین ادامه می دهد: خیلی دلم میخواست به خط مقدم بروم، ولی اجازه نمیدادند. یکی از همکارانم که رفته بود، میگفت آنجا مدام معجزه رخ میدهد. در هر ثانیه حدود ۵۰۰ گلوله به سمت رزمندهها شلیک میشد، اما انگار سد نامرئی جلویشان بود. روز شکست حصر آبادان، امداد غیبی هم به کمک رزمندهها آمد و سنگرهای مجهز دشمن را تصرف کردند. باور نمیکنید، دارو و لوازم پانسمان آنقدر کم بود که فکر نمیکردیم بتوانیم حتی یک گروه مجروح را درمان کنیم، اما در پایان کار نهتنها کم نیاوردیم، بلکه اضافه هم آوردیم.

خرمشهر آزاد شد، شیرینی نایاب شد
او از خاطره شیرین آزادسازی خرمشهر چنین می گوید: روز آزادی خرمشهر را هیچوقت فراموش نمیکنم. آن روز، انگار همه چیز رنگ تازهای گرفته بود؛ هوا سبکتر شده بود، دلها روشنتر، و چشمها پر از اشک شادی. از صبح، صدای شادمانی در همه جا پیچیده بود. رزمندهها لبخند میزدند، مجروحان با همان درد و زخم، لبهایشان به خنده باز شده بود، و حتی پرستارها با تمام خستگی، انگار دوباره جان گرفته بودند.
من که از شدت خوشحالی نمیدانستم چه کنم، به راننده آمبولانس گفتم: «برو یه مقدار شیرینی بخر، میخواهیم بین بچهها پخش کنیم، جشن بگیریم.» پول را دادم و منتظر ماندم. چند ساعت بعد برگشت، اما دست خالی. با لبخند گفت: «هیچ قنادیای شیرینی ندارد! مردم همه شیرینیها را خریدهاند و دارند پخش میکنند.» انگار شهر خودش جشن گرفته.
آن لحظه، بغضی شیرین در گلویم نشست. تصور اینکه مردم، با دلهای پر از امید، خودشان برای جشن آزادی خرمشهر شیرینی خریدهاند و بین هم پخش میکنند، برایم از هزار مراسم رسمی باارزشتر بود. آن روز، شادی در چهره همه موج میزد؛ از پیرزن روستایی تا رزمنده خط مقدم، همه یک چیز را فریاد میزدند: «خرمشهر آزاد شد.»
آن روز، نه فقط یک شهر، بلکه دلهای ما آزاد شد. انگار همه زخمها، همه خستگیها، همه دلهرهها، برای لحظهای فراموش شدند. فقط شادی بود، فقط لبخند، فقط ایمان به اینکه این خاک، با خون و عشق، دوباره خواهد ایستاد.

دوربینم را بردم، لحظهها را ثبت کردم
خانم حسین زاده که علاوه بر پرستاری از آن دوران عکس هم گرفته، درباره ثبت آن لحظات می گوید: اولین باری که راهی جبهه شدم، با خودم دوربین بردم. شاید برای خیلیها عجیب بود، اما برای من کاملاً طبیعی. قبل از شروع جنگ، در کلاسهای شهید آوینی در جهاد سازندگی شرکت کرده بودم آنجا یاد گرفتیم که ثبت لحظهها، فقط کار یک عکاس نیست؛ گاهی وظیفهایست برای حفظ حقیقت، برای روایت آنچه چشمها دیدهاند و دلها حس کردهاند.
وقتی وارد منطقه شدم، با صحنههایی روبهرو شدم که نمیشد فقط نگاهشان کرد و گذشت. مجروحانی که با درد میجنگیدند، پرستارانی که با دست خالی جان میبخشیدند، رزمندههایی که با لبخند، به دل آتش میزدند. هر قاب، یک دنیا حرف داشت. هر چهره، یک داستان ناتمام.
دوربینم را بالا بردم و شروع کردم به ثبت نه برای خودم، بلکه برای آیندگان. برای اینکه کسی نگوید نمیدانستیم چه گذشت . بعدها، عکسهای زیادی گرفتم. بعضیشان از مجروحان جنگ بود؛ تصاویری که هنوز هم وقتی نگاهشان میکنم، دلم میلرزد. بعضی از آن عکسها واقعاً دلخراشاند، اما حقیقت همیشه زیبا نیست. گاهی باید تلخی را نشان داد تا قدر شیرینی را بدانیم.
آن عکسها، حالا برای من مثل سندهای زندهاند؛ سندهایی از روزهایی که انسانیت در اوج خودش بود، از لحظههایی که درد و ایمان در یک قاب جا میگرفتند. و من خوشحالم که آنقدر جسارت داشتم که دوربینم را بردارم و به دل میدان بروم.

فرشتگان بیادعا
او از زیبایی های آن دوران می گوید: در آن روزها، ما دائم در حال کار بودیم. واقعاً گاهی خودمان هم نمیدانستیم دقیقاً چه میکنیم. فقط میدانستیم که باید باشیم، باید کمک کنیم، باید زخم ببندیم، باید امید بدهیم. شب و روز نداشتیم. گاهی چندین شیفت پشت سر هم در اتاق عمل بودیم، گاهی حتی فرصت نمیکردیم یک لیوان آب بخوریم یا چند دقیقه بنشینیم.
اما عجیبترین بخش ماجرا، واکنش مجروحان بود. آنها حاضر نبودند از تخت ما به بیمارستانهای پشتی منتقل شوند. با وجود درد، با وجود زخمهای عمیق، فقط یک چیز میخواستند: برگشتن به جبهه. میگفتند هنوز کارشان تمام نشده، هنوز باید بجنگند، هنوز باید کنار دوستانشان باشند.
موقع رفتن، برایمان یادداشت میگذاشتند. روی تکههای کاغذ، با دستهای لرزان، جملاتی مینوشتند که هنوز هم وقتی بهشان فکر میکنم، اشکم درمیآید. یکی نوشته بود: شما فرشتهاید، زمینی نیستید. دیگری نوشته بود کار ما در برابر شما هیچ است. و یکی از آنها، که هیچوقت فراموشش نمیکنم، نوشته بود: فکر میکردیم در زمان مجروح شدن غریب میمانیم، اما با دلسوزی شما، غربت معنا ندارد.
این جملات، برای ما مثل دارو بود. مثل انرژی تازهای که خستگی را از تنمان بیرون میکرد. ما نه به خاطر مدال، نه به خاطر تشویق، بلکه به خاطر همین حرفها، همین نگاهها، همین دلهای پر از ایمان، آنجا مانده بودیم. آن روزها، ما فقط پرستار نبودیم؛ ما همراه بودیم، همسنگر بودیم، گاهی حتی پناه بودیم.

آرزوی امروز من
او امروز آرزوهایی دارید و می گوید: اگر بخواهید از من بپرسید آرزویم چیست، بیدرنگ میگویم: «پیروزی اسلام، ظهور آقا امام زمان، و زندگی در امنیت.» اینها برای من فقط آرمانهای دینی نیستند، بلکه ریشهی تمام آن چیزیاند که در سالهای جنگ، در دل آتش، به آن تکیه کردم.
من در آن روزهای سخت، با چشم خود دیدم که چطور جوانها با ایمانشان میجنگیدند، چطور با دست خالی، با دل پر، مقابل دشمن ایستادند. دیدم که چطور پرستارها، امدادگرها، حتی رانندههای آمبولانس، همه با عشق کار میکردند، نه برای حقوق، نه برای مقام، فقط برای اینکه این خاک بماند، این پرچم نیفتد، این راه ادامه پیدا کند.
برای همین، امروز که سالها از آن روزها گذشته، دلم میخواهد هر کسی، در هر جایگاهی که هست، زحمات امام خمینی(ره) و شهدا را فراموش نکند. آنها ستونهای این خانهاند. اگر قدرشان را ندانیم، اگر راهشان را گم کنیم، همه چیز فرو میریزد.

من باور دارم که باید همیشه در مسیر آنها بمانیم. نه فقط با شعار، بلکه با عمل. با صداقت، با خدمت، با وفاداری. اگر هر کسی در مسئولیت خودش، این نگاه را داشته باشد، آنوقت میتوانیم امیدوار باشیم که جامعهمان در مسیر درستی حرکت میکند.
و من، تا آخرین نفس، همین را میخواهم: «حفظ راه شهدا، پاسداری از آرمان امام، و انتظار برای آن روزی که آقا امام زمان بیاید و همه زخمها التیام پیدا کند.»

انتهای پیام/
