یادداشت میهمان تبریزبیدار؛ اصغر فردی
امروز از جریانی و سویهئی دیگر کتابفروشی دیگر رفت. او درست در کوچه روبروئی فکرت و مسیر جهانبینی بنیهاشم دکه داشت. او دارای ذائقهئی متمایل به چپ بود. آنها مارکسیست نبودند و فقط طرفدار استیفاء حقوق زحمتکشان بودند.
تقی کاغذچی در خیابان پهلوی آن دورهها بساط کتاب میچید. کتابهای قاچاق را آهسته لای روزنامه میپیچید و قیمتی هم نمیگفت. هرچه میداشتی میدادی. جوان زرنگ و تند و تیزی بود. عینکی با شیشههای ضخیم بر چشم میداشت. اواخر توانسته بودند با برادرش در زیرزمینی دکان کوچکی بخرند و کتابها را شبها آنجا انبار کنند. برادر بزرگتر در آن دکان مینشست و تقی دائم مثل فرفره در خیابانها میچرخید.
تقی کاغذچی نایابترین کتابها را در نیمروزی پیدا میکرد. چند شاگرد هم دست و پا کرده بود و مراکز شهر را به بساطهای کتاب آراسته بود. دیگر ۲۰ سال بیشتر از او بیخبر بودم که امروز خبر آمد. تقی کاغذچی بهدنبال بیماری سخت کلیوی رفت.
تبریز دُرریزان و جواهرپاشان راهش را طی میکند.
