یادداشت وارده تبریزبیدار: محمّد طاهری خسروشاهی / همه، آن سوی آب در دلهره و نگرانی اند. نکند “احمد” هم نتواند راضیت کند. احمد کاظمی؛ آن شیرین لقای جبهه، آن رفیق دلداده، جایش چقدر اینجا خالی است، چقدر آرزوی شهادت در رگ و جانش موج می زد، کجایی احمد که بیایی و این فرشتههای متبسم سبزپوش را ببینی که به یاریمان آمدهاند…
تو اما التماسهای برگشتن به آن سوی آب را نمی شنوی و فقط حلاوت انگبین است که بر لب داری و قطره قطره بر کام جان و روح احمد می نشانی، حیفت می آید این عطر نجیب و بهشتی را تنها ببویی و ببوسی.
«احمد پاشو بیا اینجا، این طرف من چیزهایی می بینم که شما نمی بینید، اگر بدانی اینجا چه عالمی است، اگر تو هم اینجا بودی همیشه با هم بودیم، بیا این طرف تا برای همیشه با هم باشیم… احمد…» صدا قطع می شود…
آنقدر تماس میگیرد و سماجت می کند تا بالاخره بی سیمچی ات گوشی را برمی دارد و دلتنگ می گوید: تو، «فرمانده سلحشور بدر» نمی خواهی حرف بزنی، یعنی اصلاً نمی توانی کلامی لب بگشایی،… خون از فرق شکافتهات در فوران است و نگاهت بر راه آتش افتاده کربلا مانده است.
قایق اما خبر دیگری شنیده است و دل به وسط آبها می کشاند، تن خسته جانت در کنج قایق صبورانه افتاده است و همراه بهشتی ات؛ «علیرضا تندرو» سکاندار قایق وصل تو به حضرت یار است و جان می کند تا جان بدهد و از میان فوج فوج گلوله و آتش، تو را به سلامتِ ساحل برساند تا لااقل پیکر پاکت را توتیای چشمهای منتظر رزمندگان کند. اما قایق از فرمان او سر برمی تابد.
قایق از روی سیلبند به گلوگاه می رسد و حریف چه لذتی می برد از دیدن یک قایق تنها در امواج آن همه آب، دسته دسته غنیمت دیده، سوی سیلبند ریختهاند و دلشان را خوش کردهاند که صیدت میکنند و بعد آن همه تلفاتی که تو به دامنشان ریختی، دلشان را خنک می کنند.
آر پی جی زنهای حریف برای هدف گرفتن قایق تو از هم پیشی گرفتهاند و نمی دانند یعنی چشمهای پردهگرفتهشان نمی بیند که آنجا بر بالای قایق هم، صف به صف فرشتگان تماماً سبزبال بهشتی برای بردن تو و بر دوش گرفتن تو به اعلی علییّن پروردگار، از هم پیشی می گیرند و چقدر متبسّم و رخ برافروختهاند.
در آسمان هلهله درود و اسپند است و بر روی آب دجله، هالهای از آتش و انفجار است و لاشه نیمسوخته قایقی که تو را شتابان بر چشم نشانده می برد تا «وادخلی جنتی»…
حالا دیگر غروب شده و عصر عاشورا است که بر لب فرات تجلی یافته است.
سرت را بر نازکای بالهای سبز ملائکه سبزپوش و متبسّم گذاشتهاند و بال در بال با تو، مسرور تا جناتالتجری میآیند «سَعیکُم مَشکوراً، یدخُلِ من یشاء فی رحمه» تو در یک آن به روز موعود می رسی و همه «روح و ریحان» است و سلام، تو پاکیزهترین دلشده پذیرفته شده پروردگاری! به چشم بوسی ات همه شهیدان تاریخ صف بستهاند و تو را چشم در راهند.
و در آن سو، پایینتر از آسمانها، قایقی در ولوله آتش و دود گم شده است و این سو، همه از این اتفاق شگرف به تکاپو افتادهاند و چشمهایشان را از گریه نمیتوانند پس بگیرند.
به آب می زنند تا لااقل ردّی و نیم نشانی از تو بیابند و حتی اگر شده تکهای از گوشه آن لباس چند سال پوشیده خاکستری رنگ تو، به یادگار بیاورند و دل ماتم زدهشان را جلا بدهند.
نگاه زخمی شان از لابهلای نیزارها تا هر سیاهی روی آب که نمایان می شود آب را می کاود، اما دریغ گلبرگی از باغ مصفّای تو نصیبشان نمی شود، حالا باورشان به یقین رسیده است که سردار مهربان و سرشار از معرفت عاشورایی شان، همان که همیشه از بیخوابی و خستگی جنگ، پلک هایش پر می زد، در دل اقیانوسها آرام خوابیده و برای اولین بار در تقدیر آفرینشش قدری که نه! تا ابد دل آسوده، چشم بسته است.
بخواب سردار حماسههای شگفت! بخواب همه معرفت و ادب، همه مهر و گذشت، خوابت پر از فردوس برین باد و «تُسمّی سلسبیلاً» گوارایت در آن یوم «کلاّ لاوز»، در آن هنگامه که هرگز مفرّی برای هیچ جنبنده نیست، راه را نشانمان بده و شفاعتمان کن.
تنهاترین سردار حسین!
با لای لای غریبانه حضرت فاطمه پرپر(ع)، دلآسوده بخواب در دل فرات، دلنگران العطش نازدانههای مولایت نباش که علمدار، همه فرات را بر دوش کشیده و به خُنکای زلال کوثر رسیده است و همه منتظر تواند…
خداوند، پاکیزه قبولت کرده سردار!
انتهای پیام/
