۸ دی ۱۳۹۴ 0:00 ق.ظ شناسه خبر: 1053397
به گزارش تبریز بیدار، هفتم دی ماه در تاریخ انقلاب از نقاط عطف تاریخی انقلاب ایران است چرا که انقلاب نفی ظلم استکبار حال به مرحله ایجاب و حل مشکلات مردم رسیده و برنامه می دهد برای معضلاتی که جامعه ای فقیر اما توانا. نهضت سوادآموزی، نهادی برخاسته از متن مردم و برای خدمت به مردم بود. امام امت(ره) این مجموعه را برای رفع تبعیض و استقرار عدالت آموزشی و فرهنگی بنیاد نهاد. نیروهای نهضت، عموماً از جوانهای انقلابی بودند که بیهیچ توقع مادی، عزم مناطق محروم میکردند تا با دیو بیسوادی بجنگند. «افخم پرتوینژاد» یکی از جوانان است. او متولد سال ۱۳۳۹ در تبریز است. پنجمین فرزند یک خانوادهی دهنفره، که از سال ۱۳۵۸ قدم در مسیر سوادآموزی نهاد. خاطرات او، گویای زوایای کمتر شنیدهشدهی مجاهدت نیروهای نهضت سوادآموزی است.
چگونه با نهضت آشنا شدید؟
۷دی سال ۵۸ بود که امام(ره) پیام داده بودند که در رابطه با بیسوادی به پا خیزید. در تلویزیون هم اعلام میشد که هرکسی میخواهد، بیاید. قبل از نهضت، با جهاد ارتباط داشتم و گاهی برای درو میرفتیم. آن موقع دیدیم که آنجا (کنار جهاد) یک دفتر باز کردند. اولین دفتر نهضت در استانداری، قسمتی از جهاد سازندگی بود. یک اتاق را به امور فرهنگی اختصاص داده بودند و اسمش را هم دقیقاً نهضت سوادآموزی گذاشتند. حدوداً ۹ یا ۱۰ دی بود که آن اتاق را باز کرده بودند. رفتم آنجا اعلام کردم که من آماده همکاری هستم. بعد از آن ۱۵روز دوره دیدیم.
بعد از دوره، به شما کلاسِ آماده دادند؟
کلاس آماده که نداشتیم! خودمان برای جذب رفتیم. گفتند از هرکجا که میخواهید جذب کنید. هر جا که تشخیص میدهید بیسواد هست، جذب کنید. من اولین کلاسم را در مسجد «آیتالله شهیدی» در میدان «ساعت» تشکیل دادم.
آن موقع طرحِ «در زدن» نبود. در اولین دوره، چون امام(ره) تازه پیام داده و گفته بودند که از امکانات مساجد هم استفاده کنید، همین باعث شده بود که خود افراد به مسجد میآمدند و میپرسیدند: «اینجا کلاس هست یا نه؟» انجمنهای اسلامی مساجد هم تازه تشکیل شده بود. خودشان میآمدند. اگر هم نمیآمدند، در همهجا، بلندگوهای مساجد در اختیار آموزشیارها بود.
خوب یادم هست؛ یک نوار کاست سرودهای انقلابی داشتم که با خودم بردم و گفتم که میخواهم این را پخش کنم. گفتند: «چه نواری است؟» گرفتند و گوش کردند. گفتند: «اشکالی ندارد! ما خودمان هم نوار داریم». حتی دو سه تا هم از نوارهای خودشان تحویل دادند.
طبقه بالای مسجد ایوان بود. هم دفتر انجمن بود و هم در مراسمی که آقایان تعدادشان زیاد بود، خانمها آنجا میآمدند؛ ولی اگر تعدادشان کم بود از وسط مسجد پرده میکشیدند و یک طرف آقایان و یک طرف هم خانمها بودند. کلید در پایین و صندوق بلندگو و ضبط را تحویلم دادند.
ساعت ۸ صبح شروع کار من بود. با ذوق و شوق میرفتم و نوارها را از بلندگو پخش میکردم. چند سرود که پخش میشد، قطع میکردم و خودم میرفتم پشت میکروفن و میگفتم: «اهالی محترم! من در مسجد آماده ثبتنام هستم»، «نهضت سوادآموزی در اینجا جهت سوادآموزی آماده ثبتنام است». جملاتی هم از پیام امام را میگفتم. نمیدانستم که صدایم هم به گوش کسی میرسد یا نه. چون خیلی جای شلوغی بود. بین ماشین و بوق!
دو سه نفر که آمدند، حتماً میرفتند و به همسایههایشان خبر میدادند. اولینبار آنطور بود. بعدها خانه به خانه، شهر به شهر، روستا به روستا رفتیم. چون دستور امام بود، همه پیرو مطلق بودند. خانمها که برای ثبت-نام میآمدند، میگفتند: «به خاطر پیام امام(ره) آمدم. سواد قرآنی دارم؛ ولی خواندن و نوشتن بلد نیستم». یعنی اگر بلد نبودند، میگفتند: «قرآن هم بلد نیستم. پیر شدم؛ ولی حالا که امام گفتند، میگویم شاید یاد گرفتم». ایمان و باور داشتند. آن زمان چادر مشکی را برای رفتن به مکانهای رسمی سر میکردند. ثبتنام حدوداً یک هفته طول کشید. ۱۵، ۲۰ نفر ثبتنام کردم و با آنها کلاس را شروع کردم.
خانمهایی که به کلاس شما میآمدند، شد که خانوادههایشان مخالف باشند و وسط کار نگذارند که بیایند؟
در کلاس خود من نه، به هیچ عنوان. چون اول کار بود خودشان با انگیزه آمده بودند و شوهرانشان هم که انقلابی بودند، اجازه میدادند که بیایند.
ولی راهنمای تعلیماتی که بودیم زیاد پِیِشان میرفتیم. با شوهرش حرف میزدیم. افرادی هم بودند که من خودم بارها سراغشان رفتم و شوهرشان را پیدا کردم. با آموزشیار یا یکی که همراهمان باشد میرفتیم.
از شوهرش میپرسیدم: «چرا اجازه نمیدهی خانم به کلاس بیاید. خیلی زحمت کشیده». با شوهرش حرف میزدیم که اجازه دهد. میگفت: «سواد میخواهد چهکار؟! کارها مانده، بچهها مانده. یاد گرفت چهکار میخواهد بکند؟ لازم نیست، نمیخواهیم.» او میگفت و ما اصرار میکردیم.
موردی در «سردرود» داشتم که مادرشوهر، عروسش را نگذاشته بود بیاید کلاس که بچههایت گریه میکنند، نمیتوانم آنها را نگه دارم. دو تا بچه داشت که کوچک بودند. مادرشوهرش گفته بود: «من نمیتوانم برای تو بچهداری کنم». رفتیم پیش او: «حاج خانم! چرا نمیگذاری بیاید؟» گفت: «نمیخواهد! بچههایش بیمادر میمانند و شب در خانه دعوا میشود. میگوید درس دارم و فلان». گفتم: «بابا! باشد. ثوابش به تو میرسد». آخرسر کار به اینجا رسید که من گفتم: «حاج خانم! انشاءالله عمرتان دراز باشد. فکر این را بکن که نهایتاً همه رفتنی هستیم. بالاخره خدای نکرده یک روز هم که شما از این دنیا رفتی، حمد و سورهات را که درست بخواند، ثوابش به تو میرسد». این را که گفتم، کمی مکث کرد و اجازه داد عروسش به کلاس آمد.
اوایل که وارد نهضت شدید، آیا نهضت از لحاظ مالی تامینتان میکرد؟
اصلاً. آن زمان حقوق و اینها مطرح نبود. تازه انقلاب شده بود. بلافاصله هم جنگ شروع شد. حتی کرایه ماشین را هم خودمان میدادیم. صرفاً به نیت اینکه گوشهای از انقلاب را بگیرم وارد نهضت شدم؛ با نیت کار به نهضت نرفتم. در زمان آموزشیاری بعدازاینکه سه یا چهار کلاس برگزار کردم، ۲۰ تومان بابت «کمک هزینهی رفتوآمد» دادند.
در مناطق روستایی هم راهنمای تعلیمات شده بودید؟
یکبار به «سرند» رفتیم، از روستاهای «ورزقان» بود. رانندهمان فکر میکنم آقای محمودی بود. خانم حبیبه روستایی و خواهرش آنجا آموزشیار بودند.
مسیرهای آن دوروبر خیلیخراب بود. برف خیلیشدیدی هم باریده بود! با مکافات رفتیم. عصر حوالی ساعت ۶ بود که رسیدیم. شاگردانشان ۱۳تا ۱۶ساله بودند و از فرشبافی به کلاس آمدند. آنهایی که فرش میبافتند کلاس پنجم بودند.
اولین ملاک ارزیابی، یادگیری بچهها بود؛ چون نتیجهی کار معلم، یادگیری بچهها است. همینکه یادگیری بچهها را خوب ارزیابی میکنیم، مشخص است که معلم کار کرده و خوب هم کار کرده است.
اکثراً جواب میدادند خیلی خوب هم جواب میدادند. یعنی معلمشان آنقدر با آنها خوب کار کرده بود که کیفیت خیلیعالی بود. آموزشیارانمان خیلی زحمت کشیده بودند.
موقع برگشت، خوردیم به شب. چشمان گرگها جلوی ماشین ما برق میزد. روی کاپوتِ ماشین میپریدند. راننده خیلی ترسیده بود. بیشتر ترسش هم از بابت ما بود؛ بالاخره ما امانت بودیم دست او. ما همینکه گرگها را دیدیم، فریاد زدیم. راننده هم با اینکه ترسیده بود، میگفت: «نترسید! درها و شیشهها محکم است». همهجا برف بود و گرگها داخل برف بودند. چراغ ماشین که میافتاد و چشمهایشان را به ما خیره میکردند، جیغ میکشیدیم. ماشین دیگری هم همراهمان نبود که دلمان را به آن خوش کنیم و قوت قلب بگیریم. به روستاهایی میرفتیم که جادهاش را فقط لندرور ما باز میکرد! آن شب ساعت ۱۲شب با هر مکافاتی بود به خانه رسیدیم!
شهرستانهای دیگر هم رفته بودید برای بازدید از کلاسها؟
در دوره راهنما، یک دوره هم به کلیبر رفتم. سال ۶۳ بود. خانم خضری و خانم رادپور را به عنوان واحد خواهران به آنجا داده بودند. هیچکدام از آنها دیپلم نداشتند. گویا در آنجا به حرفشان گوش نمیدادند.
آقای کریمی من را صدا زد و گفت: «پرتوی! کلیبر میروی؟ از خانه اجازه میدهند؟» گفتم: «من که سرباز هستم. هرکجا خواستید میروم». گفت: «پس حاضر شو برو». گفتم: «جریان چیست؟» گفت: «گویا آنجا، حرف خانم خضری و خانم رادپور را گوش نمیدهند! اینها میگویند برای سرکشی به روستاها برویم، از طرف نهضت کلیبر میگویند نه نمیشود. مسیر روستاها رفتنی نیست.»
برای یک دوره ابلاغیه دادند. رفتم و خیلی هم از من استقبال کردند. یک هفته فقط داشتم کارهای دفتری و اداری آنجا را جمعوجور میکردم. بعدازآن بود که گفتم برای بازدید از کلاسها برویم. زمستان هم بود. ابتدا، به کلاسها در روستاهایی رفتیم که نزدیک بودند و میشد رفت و زود برگشت. به مسئولین نهضت کلیبر گفتم: «باید هر ماه لااقل دو بازدید داشته باشیم. درست است زمستان است و هوا هم سرد است، ولی باید به بقیه هم سر بزنیم». مسئولین آقا گفتند: «خانم! آنجا نمیشود رفت!» گفتم: «یعنی چه نمیشود رفت؟ باید برویم.»
یک روز قرار شد برویم به روستای «خالان» در منطقه «مئشه پارا» که طرف «آبشاحمد» است. خیلی راه رفتیم. برف و کولاک بود. من بودم و خانم خضری و خانم رادپور. ساعت ده بود که به یک محل اسکان رسیدیم؛ قهوهخانه بود. آقایان رفتند در قهوهخانه بساط پهن کردند. ما عجله داشتیم. میگفتیم زود برویم که زود هم برگردیم. گفتند: «سفارش دادیم برایمان اسب بیاورند.» با خود گفتم آخر چه کسی سوار اسب خواهد شد؟! من که تا به حال سوار اسب نشده بودم.
از اهالی هفت، هشت تا اسب و الاغ آوردند. گفتند که: «سوار شوید برویم». گفتم: «اصلاً سوار نمیشوم!» آنها اصرار کردند و من زیر بار نرفتم. پیاده راه افتادیم، آنها هم جلوی ما حرکت میکردند. برف زیادی باریده بود. پاهایم تا کمر زیر برف بود.
بعدازظهر ساعت ۴ رسیدیم، بلافاصله رفتیم از کلاسها بازدید کردیم؛ ولی نتوانستیم برگردیم. گفتند: «به شب میخورید. شبها مسیر اینجا خطرناک است». شب را در خانه آموزشیارها ماندیم. آموزشیارها میگفتند: «ما یک هفته است نان نخوردیم و فقط نخود میخوریم!» میگفتند: «اهالی روستا به ما میرسند، به ما نان میدهند؛ ولی ما که نمیتوانیم هرروز از آنها نان بخواهیم». تنها کاری که از دستمان برمیآمد این بود که مشکلاتشان را یادداشت کنیم و به مسئولین نهضت منتقل کنیم.
صبح که شد گفتند: «نمیتوانید برگردید. برف سنگینی باریده؛ مگر اینکه سوار اسب شوید». ناچار، سوار اسب شدم. گفتند: «تو کاری نداشته باش. پاهایت را به شکم اسب بزن، خودش میرود». گفتم باشد. هربار هم که میزدم، اسب من سرعت میگرفت. کم مانده بود که به اسب جلویی بخورد.
آقایان جلوتر میرفتند. من عقبتر از همه بودم. همینکه میخواستم سریع بروم، به اسب جلویی میخوردم. اسب سرش را بهطرف من برمیگرداند و من از ترس داد میزدم: «اسب به من نگاه میکند!» از چشمهایش میترسیدم. وقتی میرفت مشکلی نبود؛ ولی همینکه سر برمیگرداند، میترسیدم. کمی که از آنها فاصله گرفتم، خودم را اسب به پایین انداختم. گفتم: «اصلاً نمیتوانم سوار شوم. خودم پیاده میآیم.» شما بروید. بیچارهها! بازهم پیاده شدند. ساعت هفت صبح از روستا راه افتادیم و ساعت دوازده و نیم یا یک بود که به آن سهراهی رسیدیم که ماشینمان را گذاشته بودیم. توبه کردم که دیگر حرف محلیها را بپذیرم.
در مورد طرح جذب «خانه به خانه» هم توضیح دهید.
هر طرحی که در شهرستانها میگرفت، آن را برای تهران میفرستادند و تهران هم آن را به سایر شهرستانها و استانها میفرستاد. طرح «خانه به خانه رفتن» را آقای هاشمی در تبریز مطرح کرد که ما خانه به خانه برویم و بگوییم که بله، تمام کوچهها را گشتیم. هیچ کوچه یا دری نماند که ما آنجا را نزده باشیم. این طرح که در تبریز خوب کار کرد، به تهران دادند.
این طرح را از تهران به تمامی شهرستانها ابلاغ کردند. از مراغه گفتند: «آقا! مال ما نمیشود! نمیآیند!» گفتیم که این هفته جمعه خودمان میآییم. یک مینیبوس از تبریز رفتیم مراغه. یادم هست که سرپرستمان آقای هاشمی بود. من بودم، خانم صارمی، خانم خضری، خانم رادپور و چندنفر دیگر از همکاران بودند.
رسیدیم نهضت مراغه. دیدیم آموزشیارها هم جمع شدهاند. گفته بودیم که میآییم و با شما همکاری میکنیم تا ببینید چطور جذب میکنند. گروهبندی کردیم. هر گروه دو سه نفر از تبریز و از آنها هم ۵،۶ نفر. محلههایی را که نتوانسته بودند ثبتنام کنند تقسیم کردیم و هر گروه به سمتی رفت.
یادم هست که رفتیم و در یک خانه را زدیم. عروس خانه در را باز کرد. گفتیم: «برای سوادآموزی آمدیم و در کلاس ثبتنام میکنیم». گفت: «مادر شوهرم اجازه نمیدهد». گفتیم: «چرا؟» گفت: «نمیگذارد! میگوید من نمیتوانم بچهات را نگه دارم». مادر شوهرش هم پشت سر او آمد. دو تایی دم در ایستادند. پرسیدیم: «حاجخانم! چرا نمیگذاری؟» بعد از کلی خندیدن گفت که: «دخترم! من نمیتوانم بچههایش را نگهدارم». دو تا بچه داشت. گفتیم: «اگر قرآن را درست بخواند ثوابش هم به تو میرسد و هم به شوهرت». با کلی زبان ریختن دل مادر شوهر نرم شد.
بعضی هم شوهرشان اجازه نمیداد و میگفت: «نرو! میخواهی چهکار؟! نیاز نیست». با او هم باید از فواید سواد حرف میزدیم. اینکه میتوانند آدرس را بخوانند، وقتی برای دکتر میآیند تابلویش را میخوانند، یا در حسابوکتاب کمکتان میکند؛ از این حرفها میزدیم تا راضی شوند و اجازه دهند همسرشان ثبتنام کند.
برای بازدید از کلاسها به شهرستانها که میرفتید، چه طور به خانوادهتان اطلاع میدادید؟ نگران نمیشدند؟
خانواده کاملاً موافق و همراه بودند. فقط یکبار سال ۶۱ یا ۶۲ در نهضت که بودم، خواهرم حامله و پابهماه بود. به من زنگ زد و گفت: «بیا خانه ما، هوس کوفتهتبریزی کردهام؛ برایم درست کن». گفتم: «باشد، میآیم». آن زمان، در همه خانهها تلفن نبود. ما داشتیم؛ ولی چون ظهر بود، من دیگر به خانهمان زنگ نزدم که به مادرم اطلاع دهم. به همکارم که همسایهمان هم بود سپردم که به مادرم اطلاع دهد. ولی او یادش رفته بود به خانه ما اطلاع بدهد. روزهایی بود که نیروهای انقلابی را در شهر ترور میکردند.
آن روز از نهضت به روستاها هم رفتیم. موقع برگشت گفتم مرا خانه خواهرم پیاده کنید. آن شب مادرم و بقیه خانواده چندبار به بیمارستان ارتش میروند تا خبری از من بگیرند! وقتی ناامید میشوند، تا صبح خانه را آماده میکنند، چای درست میکنند، پتوها را پهن میکنند، که فردا خبر فوت شدن این دختر را میآورند! با خودشان فکر کرده بودند که من را در راه روستا گرفتهاند و زدهاند و صبح خبرش میرسد! به خواهرم هم زنگ نمیزنند که او پابهماه است، زنگ بزنیم میترسد و اتفاقی برای بچهاش میافتد. پشت سر هم به نهضت زنگ میزنند. از نهضت هم حسین آقا که نگهبان بود، جواب میدهد: «اینجا کسی نیامده. از اینجا رفتند تا به روستاها سر بزنند.»
من صبح رفتم نهضت. دیدم حسین آقا و آقای اشدری و آقای هاشمی نگران ایستادهاند. من را که دیدند یکی با سرعت رفت. گفت: «بروم به خانهشان خبر دهم که سالم است!»
حسینآقا گفت: «خانم پرتو! پس تو کجایی؟ مادرت از شب پنجاه بار اینجا آمده و زنگ زده. نگران تو بودند». گفتم: «من که گفته بودم خبر بدهند». سریع رفتم و به مادرم زنگ زدم.
تا ظهر در نهضت بودم. ظهر که رفتم خانه، مادرم من را در آغوشاش گرفت و گریه کرد. بیچاره مادرم! الان هم که آن قضیه را تعریف میکند، گریهاش میگیرد.
گفتگو از: ناهید بشیری نشریه بهمن آذربایجان شماره سوم