روایت تبریزبیدار از بازارگردی نوروزی؛

ویترین بینی عیدانه در منجلاب گرانی / امروز بخری فردا برنده ای!

پشت لبخند چند ثانیه افراد غم بزرگی نهفته است اما هیچکس پاسخگوی این غم و اندوه نیست شاید هم هیچکس مقصر نیست؛ خدا داند.

سرویس اجتماعی تبریزبیدار/ بازار خرید عید امسال نیز بوی گرانی می دهد اما همچنان داغ است و مردم با شادی و کنجکاوی دنبال خرید هستند ولی در کنار خوشحالی، بوی غم و ترس در بازار بیش تر از هر چیزی قابل استشمام است.

پشت لبخند چند ثانیه افراد غم بزرگی نهفته است اما هیچکس پاسخگوی این غم و اندوه نیست شاید هم هیچکس مقصر نیست؛ خدا داند.

با تمام گرانی ها، مردم باز هم خریدار هستند ولیکن چاره ای جز خرید ندارد چون ما به لطف اقتصاد دان های تصمیم گذار فرمولی بیش نداریم آن هم خرید امروز بهتر و برنده تر از فرداست حتی با اشتباه ترین قیمت موجود.

 

 

فداکاری پدرانه برای دلخوشی دخترش

سری به بازار گرجیلر زده ایم. زن جوانی کودکی را در آغوش دارد و با همسرش روی صندلی های گرد مانند نشسته است و شکایت خود را به همسرش می کند و می گوید: با این قیمت و این حقوق فقط خداست که می تواند به دادمان برسد، این طفل چه گناهی کرده. لباس بچه گانه پارچه و زحمت کمی برای تولید لازم است اما گران تر از لباس یک بزرگسال تمام می شود.

او ادامه می دهد: با این حقوق ما پوشاک و شیر خشکش را به زور می توانیم تهیه کنیم هر روز بچه بزرگ تر می شود و مجبوریم لباس بخریم.

همسرش می گوید: خدا کریم است من لباس کافی دارم امسال من برای عید چیزی نمی خرم برای دخترمان فاطمه لباس های خوبی خواهیم خرید.

فداکاری و امید غم انگیزی میان این زوج رقم می خورد و من هم از آنجا عبور می کنم.

موجوی کافی نیست، شرمنده!

کمی جلوتر مردی را همراه دخترش که کنار دست فروشی ایستاده می بینم، دختر که حدودا ۱۱ یا ۱۲ سال دارد یک شال صورتی گلداری را انتخاب کرده و پدرش کارت اعتباری بانکی را به فروشنده می دهد. فروشنده بعد از چند دقیقه با صدای نسبتا بلندی می گوید موجودی کافی نیست.

 

 

و مرد چند ثانیه مکث می کند، شال را از دست دخترش می گیرد و سر جایش می گذارد و با صدای ته رفته ای که انگار از چاه در می آید می گوید کارتم را در خانه جا گذاشتم دخترم بیا برویم کارت بانکی اشتباهی را همراه خود آوردم و از فروشنده تشکر می کند و می رود.

قطعا این همه اندوه پدر و رنگ چشمانش خبر از فراموشی کارت را نمی دهد.

بدون هیچ معطلی عبور می کنم و به سمت بازار سرپوشیده قدم برمی دارم تا بیش از این شاهد و شنونده شکستگی قلب ها نشوم‌. بازاری که خیلی چیزها می شود در آنجا یافت اما چون معاب تنگ است، مردم بعد از خرید در پی خروج هستند.

هنوز انصاف در بازار نمرده

مرد جوان عینکی را هنگام بحث و گفتگو با فروشنده پنیر می بینم. مرد جوان رو به فروشنده می گوید: بخور نمیر زندگی می کنیم ولی باور کنید با بخور نمیر قرار است بمیریم.

فروشنده با انصاف رو به جوان می گوید: ما هم این روز ها را داشتیم به خدا توکل کن بیا تخفیف درست حسابی برایت می دهم این هم عیدی از طرف من باشد.

جوان لبخندی می زند و تشکر می کند و می گوید: دانشجو هستم از شهرستان می آیم نه می توانم دم عید از خانواده ام پول بگیرم چون زحمت شهریه و کتاب هایم گردن آنهاست نه کار مناسبی هست تا بروم و خرج خودم را در بیاورم. این جوانی نیست که ما می گذارنیم شبیه مرگ است.

بعد از خریدش از آنجا می رود.

به سمت بازار طلا فروشی می روم همان طور که حدسش را می زنم بیشتر خریدارها البته تماشا کننده ها دختران تازه عروس هاست اما جز عده ای از مردم کسی قدرت خرید طلا را ندارد.
زوجی را می بینم که جلوی تابلو قیمت طلا ایستاده اند و چشم به قیمت ها دوخته اند. مرد با لحن شوخی به همسرش می گوید: خانم محترم شما با این قیمت ها یک پا حکومت خان هستید من جز چشم حرفی مقابل شما نمی زنم. زوج میانسال می خندند و همسرش می گوید: طلا هر روز گران تر می شود فروختن طلاها کار خوبی نیست اما چاره نداریم باید یکی از النگو هایم را بفروشیم چون هم عید نزدیک است هم عروسی خواهر زاده مان است به پول بیشتری نیاز داریم.

زوج میان سال به مشورت باهم می پردازند و من نیز می روم و در این میان دختر جوانی را به همراه مادر و خواهرش می بینم.

مادر با نشان دادن النگو های که اسمش را بحرینی می خواند، می گوید: دخترم به نامزدت علی بگو از همین ها می خواهی از الان اگر نشان دهی چیز خوب گرانی می گیری تا آخر عمر آنها می دانند که تو خوش سلیقه هستی و با تو مثل ملکه رفتار می کنند.

دختر با عصبانیت می گوید: نامزدم مثل ملکه با من رفتار می کند لازم به این النگو ها نیست او تازه سر کار می رود خانواده اش هم توانی خرید را ندارد. خواهش می کنم این حرف ها را پیش خانواده او نیز نگو من نمی  خواهم.

مادر با لحن عصبی شروع به حرف زدن که از نظر خودش نصیحت می کند و من هم قدم هایم را تند می کنم تا شاهد دعوای مادر دختری شان نشوم و از آنجا به سمت گجیلر حرکت می کنم.

آنجا مثل جاهای دیگر بازار شلوغ نیست اما همچنان خریدار دارد. خانواده را می بینم که لوازم خانگی خریده اند پسر نوجوان خانواده با لحن کنایه آمیزی رو به مادرش می گوید: معلوم نیست چه می کنیم با این گرانی و هزینه های عید باید برای مامان خاتون لوازم خانگی هم بخریم.

 

مادرش با ارامی می گوید: تو بچه ای نمی دانی دلار شده ۵۰ تومان فردا خبر دهند دلار صد تومان است شک نکن از کار دولت ما کسی جز خدا سر در نمی آورد هر چیزی را امروز بخریم از فردا برنده تر هستیم.

آری اینجا بود که هم پسر خانواده حق داشت هم مادر کسی جز خدا از کار دولت ما سر در نمی آورد ما انتظار هر چیزی را داریم.

جای جای شهر همه در حال خرید هستند برخی شان ترسیده از گران تر شدن قیمت ها و بعضی ها بدنبال تقلید عادت و رسومات و تشریفات هستند اما همه می دانند و می فهند درد گرانی را..!

درد همگانی است.
خدا عاقبتمان را بخیر کند.

 

گزارش از الینا ابراهیمی

 

انتهای پیام/

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.